دروغ سادهترین سلام تو بود
از همه چیز میگفتی و آسمان را برایم ریسه بستی
چراغ ماه به سخنان تو روشن بود
عمر ستاره به طولانی بودن بوی خاطرات باقی مانده میمانست
سوسو میزد کلامت در یادم،
هر چه میگفتی حقیقت بود
هر چه میماند غنیمت
دروغ سادهترین سلام تو بود ...
می روم خسته و افسرده و زار
سوی مـنزلگه ویــرانه خــویـش
بخــدا مـی بـرم از شـهر شــما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم، تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد، می رقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم، خنده به لب، خونین دل
می روم، از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
فروغ
چرا ...؟
.......
.......
زندگی چیست ...؟
.......
خدای من .....
........
برای بغض من گریه ای هست ......؟
........
........
........
بی پناهی وطن ندارد .....
دنیا خانه ی من است .....
کسی نیست .....
........
........
........
دلم به اندازه ی تمام سیبهای کال چیده ی باغ کودکیم گرفته است...
تو بگو ....
تو بگو چرا شب میتواند اینقدر غمگین باشد... ؟
بیا امشب را اندکی عاشقانهتر قدم بزنیم ...
آرام ، آهسته ، آرام...
حتی اگر هوا سردتر باشد...
حتی اگر باران تندتر ببارد...
حتی اگر گل آلودتر شویم...
بیا امشب را اندکی عاشقانهتر قدم بزنیم...
و یا نه ...!
بدویم...!
درست مثل روزهای کودکی...
بدویم در مسیر تمام سیبهای کال چیده ی باغچه ی کودکیمان...
درست مثل همان روزها که وقتی سیبی ، کال میافتاد ، بغض میکردیم ،
میدویدیم ،
تا مبادا شیشه ی نازک غرور آن روزها بشکند...
میدویدیم ، آنقدر که قطره اشکی در گوشه ی چشمانمان جمع میشد و تا ابد در حسرت چکیدن میماند...
آه...
تو بگو چرا شب میتواند اینقدر غمگین باشد ...؟
تو بگو ...
سیب کالی که گاز زدیم چه طعمی داشت ...!؟
آه ، عزیزم ...
من تمام مسیر سیبهای کال به تو اندیشیدم ،
به تو ...
تو که برای دستهای کودکیم هنوز همان سیب سرخی که نچیده ماند ...
گفتی: بر می گردم!
گفتم: کی؟
گفتی: وقتی لک لک ها بیایند و بوی شکوفه های نارنج از شاخه ها سرازیر شود.
گفتم: اگر نیامدی چطور؟
گفتی: مگر می شود باران نیاید؟!
گفتم: نه!
گفتی: پس به آسمان ایمان بیاور!
لک لک ها آمدند! شکوفه های نارنج بی لبخند پژمردند، باران گرفت، تگرگ بارید، برف آمد، اما تو …
نمی دانم تا کی باید شبحت را در چهارچوب در تصور کنم و با رویایت دست هایم را گرم …
هر شب کنار پنجره می نشینم تا بیایی و برایم )خط بنویسی( سرخ، آبی، سبز … کلمات را وقتی می نوشتی، هر کدام اناری می شد، توی آسمان و ابر و بادها چرخ می زد و آخر سر می افتاد توی حوض …
وقتی خط می نوشتی پرستوها ردش را می گرفتند تا در گردباد، مسیر کوچ را گم نکنند و من دلواپس دست هایت بودم تا مبادا همراه آنها برود و دیگر بر نگردد …
گفته بودی چو بیایی غــم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
گفتم: چرا؟
به قوهای وحشی دوردست اشاره کردی و گفتی: )فردا خط سوم( را می نویسم. سر از حرفهایت در نیاوردم. می دانی که من زبان پرنده ها را نیاموخته ام و هر وقت خواستم آوازی بخوانم به لکنت افتادم.
حالا هر شب دعا می کنم باران ستاره ببارد، پنجره ها شانه های
خود را بتکانند و حیاط خلوتهایمان پر از قاصدکهائی شود که راه خانه خدا را می دانند. یادت هست؛ همسفر رویائیم!؛
بچه که بودیم )قاصدک( را هوا می کردیم تا سلام ما را به خدا برساند. من هنوز بچه ام و قاصدک را هوا می دهم تا گریه هایم را تازه کند!
آری همسفر؛
من زیر بار سنگین نگاه مردم خم شده ام و زنبیلم مثل تابوت آرزوهایم خالی مانده است و حسرت را با دندانم بر لبم گره کور می زنم اما تا کی؟
مگر از لب خوانی های من، در تاریک و روشن عطرهای پاییزی و بوی پیراهنم در نسیم شب های تابستان، نامه أی برایت نفرستادم؟
چرا نامه هایم )مُهر بی مهری( خوردند و برمیگردند؟
نشانی ات که همان است!
)پشت هیچستان( را میگویم، همانجا که پری کوچکی دلش را در نی لبک می نوازد، آرام، )کاش ارتباط زمین و آسمان به این زودی قطع نمی شد(
تلفن تماسی هم که نداری! أی کاش موبایلی داشتی! …
مرا ببخش
بادها که آمدند کلمات متعفنی میان نوشته هایم خزیدند!
آخر از آن وقت که تو رفتی، دختران شمال شهر، چفیه را طور دیگری معنی می کنند و باجه های تلفن پر از قرار ملاقات شده است …
یک می گوید: )آن وقت ها مولای ما ویلا نداشت(
اما من بالای تمام آگهی های فروش ویلا، فقط نام مستضعفان را دیدم. نمی دانم اگر آقا آغوش نمی گشود، اصحاب صفه انقلاب شب ها کجا می خوابیدند؟! …
ناراحتت کردم نه؟
اما واقعیت دارد. آن وقت ها که تو نگاهت را جمع کردی و دیگر نباریدی در چهارراههای چشمک و چراغ قرمز، بادکنک عق هوا می کردند و می گفتند:
)امجاز قنطره الحقیقه(
و شب های محرم خیابانهای شهر پر می شد از چشم های حیز و گیسوان مش کرده!
چشم زینب روشن!
هنوز زنان شیعه در زنجیرند!
نمی دانم غیرت حسین چند بار شهید می شود و شمر نفس تا کی زیر باران عریانی، شکسته می رقصد.
تو را به خدا بگذار با نام گلها صدایت بزنم و عاشقانه ترین کلمات را بکار ببرم!
نمی دانم چرا سهم من از تمام پنجره ها رویایی بود که با چمدانت به سفر رفت.
و از کفشهایت چرا غروب در جا کفشی ماند؟!
حرفهای زیادی برای گفتن دارم اما به سراغ هر واژه که میروم حقیر می شود و در جوی روزمرگی آینه، تکرار خاطراتی می شود که مرا از تو می گیرد و تو را از من …
آیا چشمه أی می شناسی که عطش خواسته های مرا تاب بیاورد و قایق کاغذی شعرهایم را تا رودخانه بکشاند؟ …
من که چشمم از این چشمه ها و چشمها آبی نمی خورد!
بهتر نیست شعرهایم را گریه کنم در مهتاب؟! …
ماه حتماً خواهد دید و گزارش محرمانه أی برایت خواهد فرستاد.
لطفاً بگو )خط سوم( یعنی چه؟
نگو که برمی گردی!
من واژه )بازگشت( را از تقویم کلمات کنده ام و روی کلمه )انتظار( خط قرمزی کشیده ام.
من فقط )پنج شنبه( را باور می کنم، چون آخرین روز خداست، …
حالا دیگر چه لک لک ها بیایند و چه نیایند من به خطوط قرمز )سنگ قبرت( و سنگ قبر همه همرزمانت عادت کرده ام.
و باورم شده که
خط سوم همین
هو الشهید ......
مهربانا ...
به عزتت سوگند
مولای من
که اگر از در خانهات هم برانیم،
نمیروم
و
از ستایش تو
دست نمی کشم ...
و
این
بخاطر دریافتی است که
از مهربانی و کرامت بینظیر تو
نصیبم شده است ...
و امّا تو،
هر چه بخواهی میکنی
و
هر چه کنی شایسته است
و
هر که را بخواهی عذاب میکنی
به هر شکلی که بخواهی
فدای خواستنت
کس شأن باز خواست از تو را ندارد ...
و
امر تو
شراکت پذیر نیست ...
خدای من
این مائیم
و
یک دنیا امید
به کرامت تو ...
این مائیم
و
آرزوی بیکران
محبت تو ...
در همان حال
که گناه میکنیم
چشممان به پردة اغماض توست ...
وقتی که تو را میخوانیم
امیدمان به پاسخ اجابت توست ...
بار الها
امیدها و آرزوهای ما را محقق کن ...
اگر ما اهل مغفرت نیستیم
تو که اهل جود و سخا و کرم و کرامتی ...
خدای من
بزرگی تو بیکرانتر است
از اینکه با اعمال ما مقایسه شود
پس
ببخش ما را
و
در گذر
ای
مولای مهربان
و
آقای دو جهان ...
حول حالنا الی احسن الحال ...
بهار قدم زنان به گرد دست های یخ زده ی ما می رسد
و
گرم می شویم ...
عطر شب بو به بوی باد و باران آمیخته است ...
و
دستی یکپارچه شکوفه به شاخه های خشک سیب می کشد بهار ...
مست ... مست ... مست ...
و
من
دلم از این همه زیبایی بی تو گرفته است ...
و اگر خوب نگاه کنی
جای خالی قدم های تو پیداست ...
و
تو
در کدام کوچه باغ قدم میزنی ... ؟
بگو
آیا این بهار
می آیی ... ؟
دلم گرفته است ...
و
بغض یخ زده ام
و
قندیل اشک هایم
بی حضور سبز تو
آب نمی شوند ...
و
حجم انتظار من
وسعت سبز تو را می خواهد ...
آقای من ...
خالی
افسرده
غمگین ...
و بی پایان لحظه هایی که تو نیستی ...
ای همیشه ی تازه ترین تکرار دلتنگی حوض خالی حیاط بی ماهی من ....
چه پایانی ؟
آه ... چه پایانی ؟
مرا اندکی آغاز کن ...
دلم می گیرد ...
دلم می گیرد ...
و ...
دل تو در حوض فیروزه ی کدام حیاط
ماهی قرمز بهار شده است ... ؟
.......
من اینجا تنهام ...
و بهار فرصت سبز دلتنگی من شده است ...
افسوس ...
افسوس ...
افسوس ...
رد پای رفتنت را تا بهار بشمرم ... ؟
یا لحظه های غمگین انتظار آمدنت را ... ؟
بگو کدام بهار می آیی
به حوض خالی حیاط خانه ی من ...
و حوض کاشی مرا ماهی قرمزی می شوی .... ؟
و زمستان مرا
با جوانه ی حضورت سبز می کنی ...
مارسیا فریراس داستان مردی را به یاد می آورد که به سقراط نزدیک شد و گفت:
از آن جا که بسیار با شما دوست هستم لازم است چیزی را بگویم!
سقراط گفت:
صبر کن! آیا سه آزمون را گذرانده ای؟ نخستین آزمون را انجام داده ای؟ آیا می دانی که آن چه به من می گویی حقیقت دارد؟
خوب...مطمئن نیستم اما شنیده ام که می گویند...
حکیم گفت:
پس آیا آزمون دوم را انجام داده ای؟ آزمون خوبی را. آیا گفته ی تو برای من خوب است؟
نه...کاملا برعکس...
اگر آزمون حقیقت و خوبی را انجام نداده ای پس حتما آزمون فایده را انجام داده ای. آن چه می خواهی برایم بگویی مفید است؟
مرد گفت: مفید؟ خوب مفید نیست.
فیلسوف با لبخند نتیجه گرفت:
اگر موضوع نه حقیقت دارد نه خوب است و نه مفید بهتر است خود را نگرانش نکنی.
وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم ...
در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!
در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد !
در طبقه هشتم می داشت گریه می کرد چون نامزدش ترکش کرده بود .
در طبقه هفتم دن را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزش را می خورد!
در طبقه ششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند!
در طبقه پنجم آقای وانگ به ظاهر بسیار ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید.
در طبقه چهارم رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!
در طبقه سوم پیر مردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!
در طبقه دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود، زل زده است!
قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم.
اما حالا می دانم که هر کس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد.
بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آنقدر ها هم بد نبود.
حالا کسانی که همین الآن دیدم، دارند به من نگاه می کنند.
فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضعشان آنقدر ها هم بد نیست!
شیده جهرانی
یک ضرب المثل قدیمی می گوید:
میمون پیر دست اش را داخل نارگیل نمی کند.
در هندوستان شکارگران برای شکار میمون سوراخ کوچکی در نارگیل ایجاد می کنند ، یک موز در آن می گذارند و زیر خاک پنهان اش می کنند. میمون دست اش را به داخل نارگیل و به موز چنگ می اندازد ، اما دیگر نمی تواند دست اش را بیرون بکشد ، چون مشت اش از دهانه ی سوراخ خارج نمی شود. فقط به خاطر این که حاضر نیست میوه را رها کند. در این جا میمون، درگیر یک جنگ نا ممکن معطل می ماند و سرانجام شکار می شود.
همین ماجرا ، دقیقا در زندگی ما رخ می دهد. ضرورت دستیابی به چیزهای مختلف در زندگی ، ما را زندانی آن چیزها می کند. در حقیقت متوجه نیستیم که از دست دادن بخشی از چیزی ، بهتر است تا از دست دادن کل آن چیز .
در تله گرفتار می شویم ، اما از چیزی که به دست آورده ایم دست نمی کشیم . خودمان را عاقل می دانیم اما ( از ته دل می گویم ) می دانیم که این رفتار یک جور حماقت است.
نیکوس کازانتزاکیس (نویسنده زوربای یونانی ) تعریف میکند که در کودکی ، پیلهی کرم ابریشمی را روی درختی مییابد ، درست زمانی که پروانه خود را آماده میکند تا از پیله خارج بشود ، کمی منتظر میماند اما سر انجام - چون خروج پروانه طول میکشد - تصمیم میگیرد به این فرایند شتاب ببخشد .
با حرارت دهاناش پیله را گرم میکند ، تا اینکه پروانه خروج خود را آغاز میکند . اما بالهایش هنوز بستهاند و کمی بعد ، میمیرد.
کازانتزاکیس میگوید : بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود ، اما من انتظار کشیدن نمیدانستم.
آن جنازهی کوچک تا به امروز ، یکی از سنگینترین بارها بر روی وجدانم بوده.
اما همان جنازه باعث شد بفهمم فقط یک گناه کبیرهی حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان.
بردباری لازم است ، نیز انتظار زمان موعود را کشیدن ، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای زندگی ما برگزیده است.
از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد.
خدا فرمود: خودت باید آنها را رها کنی.
از او خواستم فرزند معلولم را شفا دهد.
فرمود: لازم نیست ، روحش سالم است ،جسم هم که موقت است .
از او خواستم که لا اقل به من صبر عطا کند.
فرمود: صبر ، حاصل سختی و رنج است. عطا کردنی نیست ، آموختنی است.
گفتم مرا خوشبخت کن.
فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو.
از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند.
فرمود: رنج از دلبستگیهای دنیا جدا و به من نزدیکترت میکند.
از او خواستم روحم را رشد دهد.
فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی. من فقط شاخ و برگ اضافیات را هرس میکنم تا بارور شوی.
از خدا خواستم کاری کند از زندگی لذت کامل ببرم.
فرمود: برای این کار من به تو ، زندگی دادهام.
از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد ، من هم دیگران را دوست بدارم.
خدا فرمود: آها ، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد !
زهره زاهدی
دای عزیزم!
از اینکه بابای نازمو بردی پیشت تاازش خوب مواظبت کنی ازت ممنونم
فقط گاهی بهش اجازه بده به منم سر بزنه
آخه منم دلتنگش میشم
مهرنوش
خدای عزیز!
به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟
امی
خدای عزیز!
شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
لاری
خدای عزیز!
اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفشهای جدیدم رو بهت نشون میدم.
میگی
خدای عزیز!
شرط میبندم خیلی برایت سخت است که همه آدمهای روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم همچین کاری کنم.
نان
خدای عزیز!
در مدرسه به ما گفتهاند که تو چکار میکنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام میدهد؟
جین
خدای عزیز!
آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟
لوسی
خدای عزیز!
این حقیقت داره اگر بابام از همان حرفهای زشتی را که توی بازی بولینگ میزند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمیرود؟
آنیتا
خدای عزیز!
آیا تو واقعاً میخواستی زرافه اینطوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟
نورما
خدای عزیز!
چه کسی دور کشورها خط میکشد؟
جان
خدای عزیز!
من به عروسی رفتم و آنها توی کلیسا همدیگر را بوسیدند. این از نظر تو اشکالی نداره؟
نیل
خدای عزیز!
آیا تو واقعاً منظورت این بوده که « نسبت به دیگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار میکنند؟ » اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.
دارلا
خدای عزیز!
بخاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود.
جویس
خدای عزیز!
وقتی تمام تعطیلات باران بارید، پدرم خیلی عصبانی شد. او چیزهایی دربارهات گفت که از آدمها انتظار نمیرود بگویند. به هر حال، امیدوارم به او صدمهای نزنی.
دوست تو (اما نمیخواهم اسمم رو بگم)
خدای عزیز!
لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هیچ چیز از تو نخواسته بودم. میتوانی دربارهاش پرس و جو کنی.
بروس
خدای عزیز!
برادر من یک موش صحرایی است. تو باید به اون دم هم میدادیها! ها!
دنی
خدای عزیز!
من میخواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اینهمه مو در تمام بدنش.
تام
خدای عزیز!
فکر میکنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد.
روث
خدای عزیز!
من همیشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمیکنم.
الیوت
خدای عزیز!
از همۀ کسانی که برای تو کار میکنند، من نوح و داود را بیشتر دوست دارم.
راب
خدای عزیز!
برادرم یه چیزایی دربارۀ به دنیا آمدن بچه ها گفت، اما اونها درست به نظر نمیرسند. مگر نه؟
مارشا
خدای عزیز!
من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق کریس
خدای عزیز!
ما خواندهایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاسهای دینی یکشنبه ها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط میبندم او فکر تو را دزدیده.
با احترام دونا
خدای عزیز!
آدمهای بد به نوح خندیدند « تو احمقی چون روی زمین خشک کشتی میسازی » اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همین کارو میکردم.
ادی
خدای عزیز!
لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه میکنم.
دین
خدای عزیز!
فکر نمیکنم هیچ کس میتوانست خدایی بهتر از تو باشد. میخوام اینو بدونی که این حرفو بخاطر اینکه الان تو خدایی، نمیزنم.
چارلز
خدای عزیز!
هیچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، دیدم، معرکه بود.
اجین
نوار قرمز غزه ! دهان زخم فلسطین !
ترا محاصره کردند چکمه های شیاطین
ترا محاصره کردند تا غریب بمیری
به این محاصره لعنت ، به این معامله نفرین
کدام صلح ؟ که نوزاد نارسی است به شیشه
و غزه مادر محزونی ایستاده به بالین
و هر شهید فلسطین ستارهای شد و پر زد
که این چنین شود ای غزه آسمان تو تزیین
نوار خون و گل اشک اگر نبود ، برادر !
نبود این همه رویای کودکان تو رنگین
کسی ز غزه پیامی به آسمان بفرستد
کمی نگاه کن ای ماه پشت ابر ، به پایین!
جهان به خواب زمستان و غزه - کودک فردا-
امید بسته به خورشید روزهای پس از این ...
محمد سعید میرزایی
شرم تان باد !
ای خداوندان قدرت !
بس کنید !
بس کنید از این همه ظلم قساوت ،
بس کنید !
ای نگهبانان آزادی !
نگهداران صلح!
ای جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون!
سرب داغ است این که میبارید بر دلهای مردم ،
سرب داغ!
موج خون است این که میرانید بر آن
کشتی خودکامگی را
موج خون!
گر نه کورید و نه کر ، گر مسلسلهایتان یک لحظه ساکت میشوند ،
بشنوید و بنگرید:
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری میکنند.
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستمهای شما هر گوشه زاری میکنند.
بنگکرید این کشتزاران را ، که مزدورانتان
روز و شب ، با خون مردم ، آبیاری میکنند!
بنگرید این خلق عالم را ، که دندان بر جگر ،
دم به دم بیدادتان را
بردباری میکنند.
دستها از دستتان ای سنگ چشمان ، بر خداست
گر چه میدانم ،
آنچه بیداری ندارد ، خواب مرگ بی گناهان است و
وجدان شماست!
با تمام اشکهایم ، باز ، -نومیدانه-
خواهش میکنم
بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید.
رحم بر این غنچههای نازک نورس کنید.
بس کنید!
فریدون مشیری
با توام ، با تو ، خدا
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
...
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم
دوستی را بردم
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است
...
با توام ، با تو ، خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد؟
من که هر جا رفتم
جا زدم :
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی !
...
هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید
...
با توام ، با تو ، خدا
پس بیا ، این دل من ، مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت ...
عرفان نظر آهاری
چاقوی تو سیب را
سر برید
خون سیب
روی دستهای تو چکید
هیچ کس ولی
خون سیب را ندید
...
در دهان تو
سیب ذوق کرد
از ته دلش
عجیب ذوق کرد
...
سیب تکه تکه شد
تمام شد ولی
شاد بود
مثل قطرهای که میرسد به رود
سیب سرخ
رو سفید شد
او به آرزوی خود رسید
آخرش
در دهان تو
شهید شد ...!
عرفان نظر آهاری
ببین تمام شدنی نیست ...
و فاصله همان قصه است :
همان که آخرش ، شاید ، ما را به دست های هم ...
آه ...
و فصل هنوز ، همان فصل سرد پاییزی است ...
و یخبندانی که آفتاب را گم کرده است هنوز در زیر رگبار مانده است ،
و من میدانم که تا پایان آخرین شب زمستان باید فاصله را صبر کند ساقهی ترد و نازک دلتنگی من ...
چه راهی می ماند ...؟
ببین که تپشهای قلب من چگونه بر دانه های سفید برف نشسته است و
تیک تاک ساعت
هنوز ، آری ، شاید هنوز
فرصت نبض حضور تو را میشمرد ...
ببین ...
نگاه کن :
باد میآید و من سردم شده است ، از این خواب انگار تا ابد ناتمام زمستانی ...!
و اگر آه ، سوز سرد یخبندان این خون سرخ را در رگهایم منجمد کند
و چشمهای من با همین قندیل اشکها
دیگر هرگز از شکوه بلند این خواب سرد و سپید باز نشود ...
و دریغ کوک ساعت تمام شود ...!
آه ...
ببین
نگاه کن
دیگر کدام دست
ـ با رگهایی که از زیر پوستش پیداست ـ
ساعت را دوباره کوک خواهد کرد ...!؟
...
و تیک تاک تا آخر خواب ناتمام خواهد ماند ...
و فرصت نبض حضور تو
آه
ببین
نگاه کن
افسوس
چه ساده
عزیزم
تمام خواهد شد ...!
بادبادک دلم
در اوج حقیرش بود
که نخش پاره شد
و بر بام خانه ی تو افتاد ...
تو آن را برداشتی
و به رشته ی بی انتهای عشق بستی
و به آسمان فرستادی ...
از تو دور میشوم شاید ،
اما در دست تو می مانم ...
مسیحا برزگر
دلم به اندازه ی تمام سیبهای کال چیده ی باغ کودکیم گرفته است...
تو بگو ....
تو بگو چرا شب میتواند اینقدر غمگین باشد... ؟
بیا امشب را اندکی عاشقانهتر قدم بزنیم ...
آرام ، آهسته ، آرام...
حتی اگر هوا سردتر باشد...
حتی اگر باران تندتر ببارد...
حتی اگر گل آلودتر شویم...
بیا امشب را اندکی عاشقانهتر قدم بزنیم...
و یا نه ...!
بدویم...!
درست مثل روزهای کودکی...
بدویم در مسیر تمام سیبهای کال چیده ی باغچه ی کودکیمان...
درست مثل همان روزها که وقتی سیبی ، کال میافتاد ، بغض میکردیم ،
میدویدیم ،
تا مبادا شیشه ی نازک غرور آن روزها بشکند...
میدویدیم ، آنقدر که قطره اشکی در گوشه ی چشمانمان جمع میشد و تا ابد در حسرت چکیدن میماند...
آه...
تو بگو چرا شب میتواند اینقدر غمگین باشد ...؟
تو بگو ...
سیب کالی که گاز زدیم چه طعمی داشت ...!؟
آه ، عزیزم ...
من تمام مسیر سیبهای کال به تو اندیشیدم ،
به تو ...
تو که برای دستهای کودکیم هنوز همان سیب سرخی که نچیده ماند ...