دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

مناجات

مهربانا ...

 

به عزتت سوگند

 مولای من

 که اگر از در خانه‌ات هم برانیم،

 نمی‌روم

و

از  ستایش تو

 دست نمی کشم ... 

و

این

 بخاطر دریافتی است که

 از مهربانی و کرامت بی‌نظیر تو

 نصیبم شده است ...

 و امّا تو،

 هر چه بخواهی می‌کنی

 و

 هر چه کنی شایسته است

و

 هر که را بخواهی عذاب می‌کنی

 به هر شکلی که بخواهی

فدای خواستنت

 کس شأن باز خواست از تو را ندارد ...

 و

 امر تو

 شراکت پذیر نیست ...

 خدای من

 این مائیم

 و

یک دنیا امید

 به کرامت تو ...

 این مائیم

 و

 آرزوی بی‌کران

 محبت تو ...

 در همان حال

 که گناه می‌کنیم

 چشممان به پردة اغماض توست ...

 وقتی که تو را می‌خوانیم

 امید‌مان به پاسخ اجابت توست ...

 بار الها

 امید‌ها و آرزوهای ما را محقق کن ...

 اگر ما اهل مغفرت نیستیم

 تو که اهل جود و سخا و کرم و کرامتی ...

 خدای من

 بزرگی تو بی‌کران‌تر است

 از اینکه با اعمال ما مقایسه شود

 پس

 ببخش ما را

 و

 در گذر

 ای

 مولای مهربان

 و

 آقای دو جهان ...

 

حول حالنا الی احسن الحال ... 

آه ....

و

دوباره

حسرت

سیب

 سرخ

 نچیده ....

ب....ه....ا....ر

                                  مقدمه بهار

و کجایی ... ؟

بهار قدم زنان به گرد دست های یخ زده ی ما می رسد

و

گرم می شویم ...

عطر شب بو به بوی باد و باران آمیخته است ...

و

 دستی یکپارچه شکوفه به شاخه های خشک سیب می کشد بهار ...

مست ... مست ... مست ...

و

من

دلم از این همه زیبایی بی تو گرفته است ...

و اگر خوب نگاه کنی

جای خالی قدم های تو پیداست ...

و

تو

در کدام کوچه باغ قدم میزنی ... ؟

بگو

آیا این بهار

می آیی ... ؟

 دلم گرفته است ...

و

بغض یخ زده ام

و

قندیل اشک هایم

بی حضور سبز تو

آب نمی شوند ...

و

حجم انتظار من

وسعت سبز تو را می خواهد ...

آقای من ...

ماهی قرمز ...

و بهار

خالی

افسرده

غمگین ...

  و بی پایان لحظه هایی که تو نیستی ...

ای همیشه ی تازه ترین تکرار دلتنگی حوض خالی حیاط بی ماهی من ....

چه پایانی ؟

آه ... چه پایانی ؟

مرا اندکی آغاز کن ...

دلم می گیرد ...

دلم می گیرد ...

و ...

دل تو در حوض فیروزه ی کدام حیاط

ماهی قرمز بهار  شده است ... ؟

.......

من اینجا تنهام ...

و بهار فرصت سبز دلتنگی من شده است ...

افسوس ...

افسوس ...

افسوس ...

رد پای رفتنت را تا بهار بشمرم ... ؟

یا لحظه های غمگین انتظار آمدنت را ... ؟ 

بگو کدام بهار می آیی

به حوض خالی حیاط خانه ی من ...

و حوض کاشی مرا ماهی قرمزی می شوی .... ؟

و زمستان مرا

با جوانه ی حضورت سبز می کنی ...

حقیقت

 

مارسیا فریراس داستان مردی را به یاد می آورد که به سقراط نزدیک شد و گفت:

از آن جا که بسیار با شما دوست هستم  لازم است چیزی را بگویم!

سقراط گفت:

صبر کن! آیا سه آزمون را گذرانده ای؟ نخستین آزمون را انجام داده ای؟ آیا می دانی که آن چه به من می گویی حقیقت دارد؟

خوب...مطمئن نیستم اما شنیده ام که می گویند...

حکیم گفت:

پس آیا آزمون دوم را انجام داده ای؟ آزمون خوبی را. آیا گفته ی تو برای من خوب است؟

نه...کاملا برعکس...

اگر آزمون حقیقت و خوبی را انجام نداده ای پس حتما آزمون فایده را انجام داده ای. آن چه می خواهی برایم بگویی مفید است؟

مرد گفت: مفید؟ خوب مفید نیست.

فیلسوف با لبخند نتیجه گرفت:

اگر موضوع نه حقیقت دارد نه خوب است و نه مفید بهتر است خود را نگرانش نکنی.  

خوشبخت ترین ها

وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم ...

در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد !

در طبقه هشتم می داشت گریه می کرد چون نامزدش ترکش کرده بود .

در طبقه هفتم دن را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزش را می خورد! 

در طبقه ششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند!

در طبقه پنجم آقای وانگ به ظاهر بسیار ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید.

در طبقه چهارم رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!

در طبقه سوم پیر مردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!

در طبقه دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود، زل زده است!

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم.

اما حالا می دانم که هر کس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد.

بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آنقدر ها هم بد نبود.

حالا کسانی که همین الآن دیدم، دارند به من نگاه می کنند.

فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضعشان آنقدر ها هم بد نیست!

                                                                                    شیده جهرانی

نارگیل

 

یک ضرب المثل قدیمی می گوید:

 میمون پیر دست اش را داخل نارگیل نمی کند.

در هندوستان شکارگران برای شکار میمون سوراخ کوچکی در نارگیل ایجاد می کنند ، یک موز در آن می گذارند و زیر خاک پنهان اش می کنند. میمون دست اش را به داخل نارگیل و به موز چنگ می اندازد ، اما دیگر نمی تواند دست اش را بیرون بکشد ، چون مشت اش از دهانه ی سوراخ خارج نمی شود. فقط به خاطر این که حاضر نیست میوه را رها کند. در این جا میمون، درگیر یک جنگ نا ممکن معطل می ماند و سرانجام شکار می شود.

همین ماجرا ، دقیقا در زندگی ما رخ می دهد. ضرورت دستیابی به چیزهای مختلف در زندگی ، ما را زندانی آن چیزها می کند. در حقیقت متوجه نیستیم که از دست دادن بخشی از چیزی ، بهتر است تا از دست دادن کل آن چیز .

در تله گرفتار می شویم ، اما از چیزی که به دست آورده ایم دست نمی کشیم . خودمان را عاقل می دانیم اما ( از ته دل می گویم ) می دانیم که این رفتار یک جور حماقت است.  

پیله

 

نیکوس کازانتزاکیس (نویسنده زوربای یونانی ) تعریف می‌کند که در کودکی ، پیله‌ی کرم ابریشمی را روی درختی می‌یابد ، درست زمانی که پروانه خود را آماده می‌کند تا از پیله خارج بشود ، کمی منتظر می‌ماند اما سر انجام - چون خروج پروانه طول می‌کشد - تصمیم می‌گیرد به این فرایند شتاب ببخشد .

با حرارت دهان‌اش پیله را گرم می‌کند ، تا این‌که پروانه خروج خود را آغاز می‌کند . اما بالهایش هنوز بسته‌اند و کمی بعد ، می‌میرد.

کازانتزاکیس می‌گوید : بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود ، اما من انتظار کشیدن نمی‌دانستم.

آن جنازه‌ی کوچک تا به امروز ، یکی از سنگین‌ترین بارها بر روی وجدانم بوده.

اما همان جنازه باعث شد بفهمم فقط یک گناه کبیره‌ی حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان.

بردباری لازم است ، نیز انتظار زمان موعود را کشیدن ، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای زندگی ما برگزیده است.

یک دعای زیبا

 

 

از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد.

                       خدا فرمود: خودت باید آنها را رها کنی.

از او خواستم فرزند معلولم را شفا دهد.

                       فرمود: لازم نیست ، روحش سالم است ،جسم هم که موقت است .

از او خواستم که لا اقل به من صبر عطا کند.

                       فرمود: صبر‌ ، حاصل سختی و رنج است. عطا کردنی نیست ، آموختنی است.

گفتم مرا خوشبخت کن.

                       فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو.

از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند.

                       فرمود: رنج از دلبستگی‌های دنیا جدا و به من نزدیک‌ترت می‌کند.

از او خواستم روحم را رشد دهد.

                       فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی. من فقط شاخ و برگ اضافی‌ات را هرس می‌کنم تا بارور شوی.

 از خدا خواستم کاری کند از زندگی لذت کامل ببرم.

                       فرمود: برای این کار من به تو ، زندگی داده‌ام.

از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد ، من هم دیگران را دوست بدارم.

                      خدا فرمود: آها ، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد ! 

                                                                           زهره زاهدی                

نامه‌های کودکان به خدا

 

دای عزیزم!
از اینکه بابای نازمو بردی پیشت تاازش خوب مواظبت کنی ازت ممنونم
فقط گاهی بهش اجازه بده به منم سر بزنه
آخه منم دلتنگش میشم

مهرنوش

 

خدای عزیز!

به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟

امی

خدای عزیز!

شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.

لاری

خدای عزیز!

اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفشهای جدیدم رو بهت نشون میدم.

میگی

خدای عزیز!

شرط میبندم خیلی برایت سخت است که همه آدمهای روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم همچین کاری کنم.

نان

خدای عزیز!

در مدرسه به ما گفتهاند که تو چکار میکنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام میدهد؟

جین

خدای عزیز!

آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟

لوسی

خدای عزیز!

این حقیقت داره اگر بابام از همان حرفهای زشتی را که توی بازی بولینگ میزند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمیرود؟

آنیتا

خدای عزیز!

آیا تو واقعاً میخواستی زرافه اینطوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟

نورما

خدای عزیز!

چه کسی دور کشورها خط میکشد؟

جان

خدای عزیز!

من به عروسی رفتم و آنها توی کلیسا همدیگر را بوسیدند. این از نظر تو اشکالی نداره؟

نیل

خدای عزیز!

آیا تو واقعاً منظورت این بوده که « نسبت به دیگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار میکنند؟ » اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.

دارلا

خدای عزیز!

بخاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود.

جویس

خدای عزیز!

وقتی تمام تعطیلات باران بارید، پدرم خیلی عصبانی شد. او چیزهایی دربارهات گفت که از آدمها انتظار نمیرود بگویند. به هر حال، امیدوارم به او صدمهای نزنی.

دوست تو (اما نمیخواهم اسمم رو بگم)

خدای عزیز!

لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هیچ چیز از تو نخواسته بودم. میتوانی دربارهاش پرس و جو کنی.

بروس

خدای عزیز!

برادر من یک موش صحرایی است. تو باید به اون دم هم میدادیها! ها!

دنی

خدای عزیز!

من میخواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اینهمه مو در تمام بدنش.

تام

خدای عزیز!

فکر میکنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد.

روث

خدای عزیز!

من همیشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمیکنم.

الیوت

خدای عزیز!

از همۀ کسانی که برای تو کار میکنند، من نوح و داود را بیشتر دوست دارم.

راب

خدای عزیز!

برادرم یه چیزایی دربارۀ به دنیا آمدن بچه ها گفت، اما اونها درست به نظر نمیرسند. مگر نه؟

مارشا

خدای عزیز!

من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم.

با عشق کریس

خدای عزیز!

ما خواندهایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاسهای دینی یکشنبه ها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط میبندم او فکر تو را دزدیده.

با احترام دونا

خدای عزیز!

آدمهای بد به نوح خندیدند « تو احمقی چون روی زمین خشک کشتی میسازی » اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همین کارو میکردم.

ادی

خدای عزیز!

لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه میکنم.

دین

خدای عزیز!

فکر نمیکنم هیچ کس میتوانست خدایی بهتر از تو باشد. میخوام اینو بدونی که این حرفو بخاطر اینکه الان تو خدایی، نمیزنم.

چارلز

خدای عزیز!

هیچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، دیدم، معرکه بود.

اجین

                                                      http://royabin.blogfa.com

نامه کودکان به خدا