دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

برای تمام دخترکان شهر خاکستری درد ...

 

نه سهمم از آن کوچه هاست و نه من از آن کوچه هایم ...

در به در گشتن ٬ از این آغوش به آن آغوش خزیدن ٬

و هیچ کجا ... آه ... هیچ کجا ٬ حتی هیچ نیافتن .....

آری ٬

سهم من و از آن من از تمام نا تمام این شهر است ...

های ٬ های ...

های ...

چه کسی می داند ... ؟

چه کسی می داند ... ؟

...

دلم گرفته است ...

و تمام روزنه ها تنها به سوی مرگ گشوده می شوند ....

به روی گور آرزو هایی که در آغوش خاک آلود این دیار

چشم های معصومشان را بستند

و از این غربت تلخ تنهایی من سفر کردند ...

کاش به روی هر چه آرزو راه رفتن را می بستند ...

...

من گم شده ام ٬ دراین سرزمین بی رویا ...

در این بیایان خشک بی آرزو ...

در این سکوت پر هراس نا امیدی ...

در این پایان ناگهان من ...

چرا تمام شدم ...؟

چرا ...؟

شاید در تمام آن آغوش ها بود که همه چیز مرا گرفتند

و شبی را تا صبح ٬

با همه دنیای روشن من سحر کردند ...

و من

در این تنهایی بی پایان

در این تاریکی مطلق ٬

حتی کور سویی نمی یابم ٬

تا شاید خود ٬ اشک هایم را ببینم

و با دست های سرد و از گور بر خاسته ام

از گونه هایم بزدایم ...  

...

چه قدر این سرما کشنده است ...

و انگار خورشید برای همیشه از آسمان من غروب کرده است ...

و زندگی در گور خفته است ...

...

چه پایانی ...؟

چه پایانی ...؟ 

چه پایانی ...؟ 

که من آن دم که در آغوش عشقی  پاک هیچ نیافتم  ٬ تمام شدم ...!

...

سرد است ٬ تیره است ٬ تلخ است ٬

تمام روزگار من ...

و این هوای مه آلود لعنتی هیچ روزنه ای برای دیدن باقی نگذاشته است ...

کاش بارانی می بارید ...

ولی از کدام ابر ... ؟!

از کدام ابر که من دوستش داشته باشم ... ؟

که رگباری دیگر بر سرم نبارد ...

نه ! 

کاش باران هم نبارد ... 

...

ای تمام پایان سفر !

مرا در بر بگیر ...

مرا در آغوش بگیر ...

از این همه آغوش تاریک که تمام روشنی ام را به یغما برده اند ٬

دلگیر و خسته ام ...

ای مرگ ! تنها آغوش تو را می خواهم ...

بیا و یک شب از لبانم کام بگیر ...

بیا و یک شب با تمام تنهایی ام بیامیز ...

بیا یک شب مرا آبستن کن از درد جان دادن ...

بیا تا صبح دم در حجله ی گور ٬

کودکی رفته ام را در آغوش بگیرم ٬

تا تمام حسرت در آغوش گریستنم را در آغوشم بگرید ...

آه ...

آرزو های سوخته ام ...

آه ...

رویای بر باد رفته ام ...

آه ...

کودکی بی پناهم ...

دخترک معصوم آبی پوش من ...

دستهایت را به من بسپار ٬

بیا شاید امشب باد ما را با خود ببرد ...

عزیزکم ...

چرا تو را به هر آغوشی سپردم ... ؟

چرا تو را بر در هر خانه ای بردم ... ؟

 چرا تو را در به در کوچه های شهر خاکستری درد کردم ... ؟

چرا تو را به دست هر غریبه ای سپردم ... ؟

چرا تو را عاشق کردم ... ؟

چرا تو را در حسرت رویای شیرینت گذاشتم ... ؟

آه ... ای محال ...

دست های کودکی هم را رها کن ... !

مرگ امشب در انتظار ماست ...

ببین ماه چه زیبا می تابد ... !

دست های سرد و کوچکش را می گیرم ...

نسیمی می وزد ...

و عاقبت

نیمه شب

باد ما را با خود

می برد ...

نظرات 2 + ارسال نظر
رعنا جمعه 21 تیر 1387 ساعت 08:16 ب.ظ http://a-s-66.blogsky.com

سلام
ممنونم از حضور گرمت!
فرصت نبود همه ی نوشته هات رو بخونم!
اما همون ۲ خطی که خوندم به دلم نشست!
بازم بیا و بهم سر بزن!

فطروس شنبه 22 تیر 1387 ساعت 12:05 ب.ظ http://www.ghoorub.blogfa.com

قشنگ بود .ولی پر از غصه و خستگی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد