-
بهای یک سنت ...
پنجشنبه 5 فروردین 1389 19:03
پسر کوچکی روی هنگام راه رفتن در خیابان که ای یک سنتی پیدا کرد ا از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد او در مدت زندگیش 296 سکه 1 سنتی 48 سکه 5 سنتی 19 سکه 10 سنتی 16 سکه 25 سنتی 2 سکه نیم...
-
اینجا هم همینطور
شنبه 23 آبان 1388 14:51
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت میکرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری ! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟ پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: مزخرف ! پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید. پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو...
-
سیزده نکته طلایی
پنجشنبه 9 مهر 1388 19:58
یک : دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام بودن با تو پیدا می کنم . دو : هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود سه : اگر کسی تو را آن گونه که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد . چهار : دوست واقعی کسی است...
-
دنیا
سهشنبه 24 شهریور 1388 16:24
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : « کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها دنیا را هم بزرک دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می...
-
راه بهشت
یکشنبه 22 شهریور 1388 15:33
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و...
-
خدای من !!!
سهشنبه 3 شهریور 1388 18:52
خوابیده بودم ؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا . جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می...
-
یک ساعت ویژه
چهارشنبه 28 مرداد 1388 18:00
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟ - بله حتمآ. چه سئوالی؟ - بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟ - فقط میخواهم بدانم. - اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب...
-
انتظار
چهارشنبه 14 مرداد 1388 09:24
دیر زمانی است که مهر یگانه گلی را به خانه دلم مهمان کرده ام به گمانم اگر هر شب آبش دهم گلم را زودتر خواهم دید زیبای من دیگر به اندازه کافی سرد شده است که بگوییم فصل روییدن گل نرگس آمده ؛ کمتر از گرمای صفا و صمیمیت ها می توان خبر گرفت خورشید چشمانم ... تا کی از پس گذشتن هر ابری دلم برای دیدنت بلرزد آرام جانم ... جان بی...
-
داستان کوتاه
شنبه 13 تیر 1388 13:41
شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنت بار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است . این نامه آخرین نامه یک فاحشه است کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند.... مادر جان ! این آخرین نامه...
-
رهگذران خاموش
چهارشنبه 10 تیر 1388 13:35
...شعر من کوچه پیچا پیچیست... ...کوچه باغی که تنها یک شب... ...تو از آن گذشتی مغرور سالها میگذرد... سالها در نظر کوچه نگاه دیوار دیده و بس رهگذران را خاموش دیده و بس رهگذران را پر شور لیک ای رهگذر یک شب این کوچه من جای پای تو در این کوچه هنوز به جا مانده...
-
محراب
یکشنبه 7 تیر 1388 14:28
توی اون زمان که موبدان هم جز طبقه ی اشراف بودند زمانی که روحانیان نیز نه با زور بلکه به اسم خدای دروغین خودساخته ی خود مردم را فریب می دهند مردی ظهور می کند مردی که نان جو می خورد و شبها را روی حصیرتا به صبح می گذراند مردی که خود را جز اشراف نمی داند مردی که فرهنگ جدیدی را می آورد مردی که دم از جایگاه اشرافی برای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 تیر 1388 19:17
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن از مردم بی درد خودش درد بزرگی است ...
-
تخم
سهشنبه 19 خرداد 1388 16:11
من جوجه ای هستم که در این تخم زندگی میکنم اما نمی خواهم بیرون بیام ، نمی خواهم از تخم بیرون بیایم دائما مرغها قدقد میکنند و خروس ها همهاش التماس میکنند اما من از تخم بیرون نمی آیم که نمی آیم آن بیرون صحبت از جنگ است و آلودگی داتد و فریاد مردم است و غرش هواپیماها این است که میخواهم همین جا بمانم جایی که امن و گرم...
-
مرحبا
سهشنبه 15 اردیبهشت 1388 13:05
مهدی الهی قمشه ای نازگر اگر گوشه ابروی توست دلرباست دام گر از حلقه گیسوی توست جان گشاست در چمن و باغ ، نسیم صبا مرحبا رهگذرش چون شکن موی تست مشک ساست کافری از عشق تو ایمان بود زان بود هر که نه راهش به سر کوی تست برخطاست زاغ کند غلغله یا عندلیب ای حبیب هر که دمش گرم هیاهوی تست خوش نواست مرغ دل از شوق تو دارد مدام شوق...
-
شب تنهایی
دوشنبه 31 فروردین 1388 17:12
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند شب سلیس است و یکدست و باز شمعدانی ها و صدا دار ترین شاخه فصل ‚ ماه را می شنوند پلکان جلو ساختمان در فانوس به دست و در اسراف نسیم گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را چشم تو زینت تاریکی نیست پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی...
-
چند یادداشت زیبا از دکتر شریعتی
سهشنبه 25 فروردین 1388 16:08
دلیل بودن تو هر کسی دوتاست . و خدا یکی بود . و یکی چگونه می توانست باشد ؟ هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست . و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت . عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند . خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد . و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد . و قدرت نیازمند کسی است که در...
-
آهای با توام ای من
چهارشنبه 5 فروردین 1388 17:53
تو اصلا حرف حسابت چیه؟ تو چی می دونی؟ کجا بودی؟ چی می گی هی ادعا می کنی شهدا رو می شناسی؟ می گی من پیرو راه شهدام ؟ می خوام بدونم تو تا حالا یه بار هم با صدای توپ و خمپاره از خواب بیدار شدی؟ تا حالا شده چند روز پوتین از پات درنیاری؟ حتی برای نماز خواندن؟ بگو ببینم تعداد شبایی که خوابت کمتر از 3 ساعت بوده چندتاست؟ در...
-
نظر سنجی سازمان ملل
سهشنبه 29 بهمن 1387 16:12
سازمان ملل برای ثبت (عید نوروز) به عنوان یک روز جهانی نظر سنجی گذاشته . شما هم می تونید برای شرکت در این نظر سنجی به آدرس زیر برید . نظر سنجی سازمان ملل
-
گنجشگ و خدا
یکشنبه 27 بهمن 1387 16:23
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتندو خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: « میآید. من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد ». سرانجام گنجشگ روی شاخهای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشگ هیچ نگفت و خدا لب به سخن...
-
دوست داشتن ... !
شنبه 26 بهمن 1387 10:54
هیچ میدانی دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است ٬ و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ٬ دوست داشتن نیز همگام با آن اوج مییابد....
-
سپیده من
دوشنبه 21 بهمن 1387 17:12
گفتم: تو شیرین منی گفتی: تو فرهادی مگر گفتم:خرابت می شوم گفتی: تو آبادی مگر گفتم: ندادی دل به من گفتی: تو جان دادی مگر گفتم: ز کویت می روم گفتی: تو آزادی مگر گفتم: فراموشم مکن گفتی: تو در یادی مگر
-
توبه
دوشنبه 14 بهمن 1387 11:46
امیر المومنین ( علیه السلام ): خداوند ، فقط در یک دوره از عمر ، عذر آدمی را می پذیرد. بر دوش هر کدام از ما بندگان کوله باریست از اعمال خویش جمعی سبک بار و گروهی ثقیل چند زمانی پیش بر مکانی قدم گذاشتم وسیع و قطعه قطعه همان ایستگاه اخر هر فردی خانه ای دارد ولی همه یکسان پیر میان سال جوان نوجوان کودک خردسال فقیر متوسط...
-
تو خوشبختی
چهارشنبه 2 بهمن 1387 21:00
آیا سقفی بالای سرت هست؟ نانی برای خوردن لباسی برای پوشیدن و ساعتی برای خوابیدن داری؟ آری نامی برای خوانده شدن کتابی برای آموختن و دانشی برای یاد دادن داری؟ آری بدنی سالم برای برداشتن سبد یک پیرزن. سقفی برای شاد کردن یک کودک دهانی برای خندیدن و خنداندن داری؟ آری لحظهای برای حس کردن قلبی برای دوست داشتن و خدایی برای...
-
برگشتم اما خسته ...
جمعه 27 دی 1387 13:20
برگشتم، با همة آنچه داشتم برگشتم خسته از همة بیتفاوتیها خسته از همة لجبازیهای کودکانه خسته از با خود بودن؛ خسته از با تو نبودن دلتنگیهایم شکل تو شده است خوابهایم بوی تو را میدهد دستم شبیه دستهایت شده راستی دستهایمان چه شکلی بود بال بال میزدم که برگردم، پرپر میشدم که ببینی ام همة زندگی خلاصه شده بود در رسیدن و...
-
مصاحبه با خدا
پنجشنبه 19 دی 1387 15:43
خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟ پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید. خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟ من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟ خدا جواب داد: - اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و...
-
اشک شوق ... یک داستان واقعی ...
چهارشنبه 13 آذر 1387 20:13
مارک ، پزشک و متخصص مغز و اعصاب از خاطره ی خود چنین می گوید : سال ها قبل ، دخترک ۱۰ ساله ای که مبتلا به تومور مغزی بود به بیمارستان ما آورده شد . این دخترک ، مبتلا به یک تومور کاملا خطرناک در یکی از حساس ترین نقاط مغزش بود . به طوری که هیچ یک از پزشکان و متخصصان حاضر به جراحی و بیرون آوردن تومور این دخترک نمی شدند ......
-
من و تو
شنبه 9 آذر 1387 10:56
قصۀ ما ، بر خلاف همیشه ، از پایان ، آغاز شد ! هردوی ما ، آخر قصه را خوب می دانستیم ، و یک نفس به جنگ سرنوشت از پیش نوشته ، رفتیم ! افسوس که در این جنگ بی سرانجام مـــن بـــی تــو و تــو بــی مـــن ، بودیم !
-
من فراری تمام پادگان های زمینم !
پنجشنبه 7 آذر 1387 20:00
آرزو می کنم ، گم نمی شوم ... و پیش چشم شما دست می زنم ، راه می روم ، من فراری تمام پادگان های زمینم ... و پشت هر ایست ! یک نه ایست ! به من امر می کند ... ! کوروش رنجبر
-
حس عاشقانه دل بستن
چهارشنبه 29 آبان 1387 12:16
من ازآن روز که از بند تو آزاد شوم می ترسم من از آن روز که در بند سکوت ، مثل آواری بی جان و خموش مثل دریای بی موج و خروش فارغ از معنی بودن باشم . . . می ترسم من از آن روز که از بند تو آزاد شوم می ترسم تو از آن روز که من . . . با وزش باد از اینجا بروم . . . تو از آن روز که من هم سخن کوه شوم ، می ترسی !...
-
پیامبر کفرگوی
پنجشنبه 23 آبان 1387 10:26
فیل سوفها تنها ترین آدمهای دنیا هستند. دائماً به مسائلی فکر میکنند که مسأله مردم نیست. به مسائلی که ابدی و ازلی است. زندگی خودشان را دارند. برای همین چون چند نفری جایی گرد میآیند، شروع به بحث و جار و جنجال میکنند. به خصوص اگر بحث به نیچه بکشد که همیشه بحث انگیز بوده است. همیشه عده ای او را فیلسوف، جمعی هم شاعر و بعضی...