پسر کوچکی
روی هنگام راه رفتن در خیابان
که ای یک سنتی پیدا کرد
ا از پیدا کردن این پول
آن هم بدون هیچ زحمتی
خیلی ذوق زده شد
این تجربه باعث شد
که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد
و در جستجوی سکه های بیشتر باشد
او در مدت زندگیش
296 سکه 1 سنتی
48 سکه 5 سنتی
19 سکه 10 سنتی
16 سکه 25 سنتی
2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد.
یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت
او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید
درخشش 157 رنگین کمان
و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها
در حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند ندید
پرندگان در حال پرواز
درخشش خورشید
و لبخند هزاران رهگذر
هرگز جزئی از خاطرات او نشد.
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود
و کلاهش را روی سرش کشیده بود
و استراحت میکرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید:
هی پیری ! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف !
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد
و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب ! مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور !
یک : دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام بودن با تو پیدا می کنم .
دو : هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود
سه : اگر کسی تو را آن گونه که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد .
چهار : دوست واقعی کسی است که دست های تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .
پنج : بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که ر کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .
شش : هرگز لبخند را ترک نکن . حتی وقتی ناراحتی . چون هر کس ممکن است عاشق لبخند تو شود .
هفت : تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی .
هشت : هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران.
نه : شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را . به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی
ده : به چیزی که گذشت غم نخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .
یازده : همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند . با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی .
دوازده :خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آن که شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .
سیزده : زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری .
بر سر گور کشیشی
در کلیسای وست مینستر نوشته شده است :
« کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم .
بزرگتر که شدم متوجه شدم
دنیا خیلی بزرگ است
من باید انگلستان را تغییر دهم .
بعد ها دنیا را هم بزرک دیدم
و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .
در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم .
اینک که در آستانه مرگ هستم
می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ،
شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!! »
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند.
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی،
صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است
و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود،
تپه بلندی بود،
آفتاب تندی بود،
عرق میریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند
که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود
که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت:
«میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد،
چون خیلی تشنه بود،
اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،
به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه،
دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود،
احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت:
میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:
باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند!
این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- کاملأ برعکس؛
در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند.
چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
بخشی از کتاب «شیطان و دوشزه پریم»، پائولو کوئیلو
خوابیده بودم ؛
در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم
و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم .
به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود.
یکی مال من و یکی مال خدا .
جلوتر می رفتم و
روزهای سپری شده ام را می دیدم .
خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ...
همه و همه را می دیدم.
اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است .
نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند .
روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .
با ناراحتی به خدا گفتم :
«روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری .
هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی
و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم .
چگونه ،
چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی
مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟»
خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد .
لبخندی زد و گفت :
« فرزندم !
من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود .
در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .
من به قول خود وفا کردم ،
هرگز تو را تنها نگذاشتم ،
هرگز تو را رها نکردم ،
حتی برای لحظه ای ،
آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ،
جای پای من است ،
وقتی که تو را به دوش کشیده بودم !!!»
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت.
دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابا !
یک سئوال از شما بپرسم؟
- بله حتمآ. چه سئوالی؟
- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد:
این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟
- فقط میخواهم بدانم.
- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید.
بعد به مرد نگاه کرد و گفت :
میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟
مرد عصبانی شد و گفت :
اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚
فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری
کاملآ در اشتباهی‚
سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی.
من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک‚
آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:
چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد
و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است.
شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است.
به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم ؟
- نه پدر ، بیدارم.
- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام.
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.
بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست‚
خندید و فریاد زد :
متشکرم بابا !
بعد دستش را زیر بالشش برد
و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚
دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت :
با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:
برای اینکه پولم کافی نبود‚
ولی من حالا 20 دلار دارم.
آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...
دیر زمانی است
که مهر یگانه گلی را به خانه دلم مهمان کرده ام
به گمانم اگر هر شب آبش دهم گلم را زودتر خواهم دید
زیبای من دیگر به اندازه کافی سرد شده است
که بگوییم فصل روییدن گل نرگس آمده ؛
کمتر از گرمای صفا و صمیمیت ها می توان خبر گرفت
خورشید چشمانم ...
تا کی از پس گذشتن هر ابری دلم برای دیدنت بلرزد
دلنشین بود اگر صوت حزینی مناجات گونه برایم زمزمه می کرد
و مرا به بالا بلایی گرفتار می آورد
مشامم عطر نرگس می خواهد
ای کاش باران ببارد ...
شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم
این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنت بار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .
این نامه آخرین نامه یک فاحشه است
کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند....
مادر جان ! این آخرین نامه ایست که از یکوجبی گور زندگی واژگون بخت خود برای تو می نویسم ..
فاصله من –فاصله پیکر درهم شکسته من – با گور بی نام و نشانی که در انتظار من است یکوجب بیش نیست ..
این نامه ، هذیان سرسام آور رویای وحشتناکی است که در قاموس خانواده های بدبخت نام مستعارش زندگیست ..
مادر جان ! شاید آخرین کلمه ی این نامه ، به منزله نقطه ی سیاهی باشد بر آخرین جمله داستان غم انگیز زندگی از یاد رفته دخترت.......
خدا میداند که در واپسین لحظات عمرچقدر دلم می خواست پیش تو باشم...و پس از سه سال جان کندن تدریجی ، هم آغوش با سوداگران ور شکست شهوت در بستر خون آلود هوسهای مست و تک نفسهای ننگ و بد نامی وفراموشی جام زهر آلودم را در آغوش پر محنت تو با دست تو به مرگ می سپردم ...
افسوس که تو اینجا نیستی ... نه تنها تو ، هیچ کس اینجا نیست... جز این پیکر در هم شکسته ام و پیر مردی رنجور ، که با در یافت بیست ریالی ( بیست ریالی که کار مزد آخرین هم آغوشی من است ) نامه ای را که اکنون میخوانی بجای من ، برای تو بنویسد ...
مادر جان می دانم که با خواندن این نامه ، بخاطر بخت سیاهی که دخترت داشت تا حد جنون خواهی گریست ...
گریه کن مادر ! ....بگذار اشکهای تو سیل بنیان کن بنای شرافت کاذبی باشد که در این دنیای دون ، منهای پول پشتوانه زندگی هیچ تیره بختی نیست ....
دختر تو مادر ، دارد همین حالا ، پای دیواری سینه شکسته در کمال ناکامی و بد نامی می میرد .... ای کاش دختر در به در تو که من بدبخت باشم ، می توانست با مرگ خود انتقام شیر حلالت را از زندگی حرامی که داشت بگیرد ...
مادر جان ! خواهش میکنم اجازه بدهی قبل از مرگ هر چه درد بیدرمان در پهنه این دل ماتمزده ام دارم ، به صورت قطره های سرگردان مشتی سرشک دیده گم کرده ، به دامان محبت بار تو بسپارم ....
میدانم هرگز باور نمی کردی اینچنین نامه ای به دست تو برسد ؛ تو بر حسب نامه های گذشته من ، دخترت را زنی نجیب می دانستی که شرافتمندانه ، دور از خانه و کاشانه ، نان مادر ستمدیده و خواهر یتیمش را به دست می آورد ... چگونه بگویم مادر ؟!.... که ازبخت من بدخت ، در عصری به دنیا آمده ام که " شرافت " به طوررقت انگیزی بازارش کساد است
می دانی یعنی چه ؟ مادر همه هر چه تا کنون بتو نوشته ام دروغ محض بوده است .... دروغ محض .... اما اجتناب ناپذیر
خدا می داند که هیچ دلم نمی خواست دل شکسته ات را ، بار دیگر بشکنم ... همه ی آن نامه را ده روز دیگر که مصادف با بیست و چهارمین سال تولد من که در حقیقت بیست و چهارمین سال تولد یک بد بختی بیزوال است ، بسوزان .... و خاکستر سردشان را لابلای بستر پاره پاره من که مات و دست نخورده و بی صاحب در کنج کلبه ی فقیرمان افتاده است ، دفن کن ... بگذار خاکستر آن نامه ها لاشه افتخار من باشد .... افتخار اینکه حد اقل آنقدر تو را عزیز می داشتم که تا وا پسین لحظات مرگ نگذاشتم حتی در تصویر بیچارگی من ، شریک باشی ....
مادر جان ! در تمام این مدت سه سالی که مرا با این قبرستان بی سرپوش آرزوها و آمال انسانی ، این آخرین ایستگاه امید بیکاران خانه به دوش شهرستانی ، این تهران خراب شده ، روانه کردی ، بر حسب راه نکبت باری که این اجتماع هرزه پیش پای زندگی غریب من گذاشت من یکی از بی پناه ترین و بیگناه ترین گناهکاران روزگار بوده ام
افسوس !... هزار افسوس که ضربان نامرتب فرصت نمی دهد ، تا آنجا که می خواستم جزئیات گذشته و اندوهبارم را برایت شرح دهم ...
همانقدر باید بگویم که زندگی بسرنوشتی اینقدر دردناک ، دچارم کرد ، سه سال تمام ، شب و روز کار من پاسخ دادن به تمنای هرزه مشتی نامرد بود که در ازای پولی ناچیز ، همه مستی ها ، پستی ها ، و رذالتهای خود را وحشیانه در لذت زاییده از پیکر خسته و تب آلود من ، خلا صه کردند
آه ، خداوندا ! چه سرنوشت وحشتناکی !
در عرض این سه سال ، سر تا سر آرزوهای من ، اشکها و اشکهای پنهانی من ، بازیچه ی خنده ها ، محبتها و پایکوبی های ساختگی بود ....
در عرض این مدت هرگز فرصت اینکه چند دقیقه از ته دل به خاطرسیه روزی خودم اشک بریزم نداشتم ....
تنها یکبار ، تقریبا شش ماه پیش بود که در کشمکش یک درد جانکاه صمیمانه خندیدم ... اما ، بخدا ، مادر ، اگر بدانی این خنده تصادفی را چقدر وحشیانه در لرزش لبانم شکستند ... آخ اگر بدانی ....
آری ، مادر جان شش ماه پیش در همان خانه ای که آشیانه حراج تدریجی ناموس محتاج من بود ، صاحب فرزندی شدم ...
از چه پدری ؟ از چند پدر؟ اینها را هیچ نمی دانم ... اما آنچه مسلم بود ، خدا برای نخستین بار بزرگترین نعمتها را – نعمت مادر بودن را به من ارزانی کرد ...
شبی که دخترم به دنیا آمد تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد .... برای چند ساعت همه دردها ، در به دریها ، گرفتاریها را فراموش کرده بودم ....
احساس می کردم زنی نجیبم و در خانه ای محقر و آبرومند برای شوهر مهربانم طفلی زیبا به دنیا آورده ام ... وفردا صبح پدرش از دیدن او ....
آخ مادر چه می گویم ؟! چه می خواهم بگویم ؟!
آه ، ای آرزوهای خام ... ای آرزوهای ناکام !
مادر جان اگر بدانی فردای آنشب چه بر سرم آوردند ؟!
رییس آن خانه نفرین شده بچه ام را از دستم گرفت ... به زور گرفت....قدرت اینکه از جا تکان بخورم نداشتم .... هر چه فریاد کردم ماما ! ماما ! فریادم در دل سنگش موثر واقع نشد
آخ مادر ...ببین سرنوشت کار انسان را به کجا میکشاند ... که در خانه ای چنین رسوا ، به زنی که رییس خانه است ، باید " ماما " گفت ... آخ بیچاره مادرم ....
باری بچه ام را از آغوشم بیرون کشیدند... بردند ...هنگامی که برای آخرین بار نگاهم به قیافه معصوم طفل بیگناه افتاد ، مثل اینکه با یک نگاه سرگردان ازمن پرسید : چرا ؟؟؟
دختر م را بردن و بر حسب قوانین حاکم بر اینچنین خانه ها او را در خلوت محض به خاک سپردند .
چه می دانم شاید این حکمت خدا بود ... شاید خدا فکر کرده بود که مردنش بهتراز ماندنش است ، دنیایی که سرنوشت دختر زن نجییبی چون تو را به اینجا می کشاند چه سر نوشتی میتوانست نصیب دختر یک فا حشه بدبخت کند ؟!
پس از دخترم مرا هم از خانه بیرون کردند ... از کارافتاه بودم ؛ درد فقدان بچه کمر هستی مرا شکسته بود .
مادر جان ... تصادفی نیست که شش ماه است نزد تو خجلم و نتوانسته ام مقرری ماهانه برایت بفرستم .
به خدا مادر ، در عرض این شش ماه در آمدم حتی آنقدر نبوده که یک شب با شکم سیر بخواب روم ....
چه خواب ؟ چه شکم ؟ چه بد بختی؟ شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم ...در عرض این شش ماه به صد جور مرض استخوانسوز گفتار شدم ...
دیگر نمی توانم حرف بزنم ، بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگ است ! مرگ در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !
خدا حافظ مادر
شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش چطور زندگی کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو .
خدانگهدارتان
نویسنده : نفرین شده
...شعر من کوچه پیچا پیچیست...
...کوچه باغی که تنها یک شب...
...تو از آن گذشتی مغرور سالها میگذرد...
سالها در نظر کوچه نگاه دیوار
دیده و بس رهگذران را خاموش
دیده و بس رهگذران را پر شور
لیک ای رهگذر یک شب این کوچه من
جای پای تو در این کوچه هنوز به جا مانده...
توی اون زمان که موبدان هم جز طبقه ی اشراف بودند
زمانی که روحانیان نیز نه با زور بلکه به اسم خدای دروغین خودساخته ی خود مردم را فریب می دهند
مردی ظهور می کند
مردی که نان جو می خورد و شبها را روی حصیرتا به صبح می گذراند
مردی که خود را جز اشراف نمی داند
مردی که فرهنگ جدیدی را می آورد
مردی که دم از جایگاه اشرافی برای بزرگان دین نمی زند
مردی که محراب را می آورد
مردی که می گوید پیشنماز را نه تنها کنار مردم بلکه باید پایین تر از مردم نماز خود را بخواند
تا خود را گم نکند
تا نه تنها خود را بالا تر از مردم نداند بلکه روزانه ۵ بار یادش بیاید که چیست
و خدمتگذار مردم است نه .........................
براستی که کتابها باید بنویسند برای تفسیر محراب
کاش آنها بفهمند که محراب چیست و برای چیست ؟
من جوجه ای هستم که در این تخم زندگی میکنم
اما نمی خواهم بیرون بیام ، نمی خواهم از تخم بیرون بیایم
دائما مرغها قدقد میکنند و خروس ها همهاش التماس میکنند
اما من از تخم بیرون نمی آیم که نمی آیم
آن بیرون صحبت از جنگ است و آلودگی
داتد و فریاد مردم است و غرش هواپیماها
این است که میخواهم همین جا بمانم جایی که امن و گرم است
و من نمی خواهم از تخم بیرون بیایم.
دام گر از حلقه گیسوی توست جان گشاست
در چمن و باغ ، نسیم صبا مرحبا
رهگذرش چون شکن موی تست مشک ساست
کافری از عشق تو ایمان بود زان بود
هر که نه راهش به سر کوی تست برخطاست
زاغ کند غلغله یا عندلیب ای حبیب
هر که دمش گرم هیاهوی تست خوش نواست
مرغ دل از شوق تو دارد مدام شوق دام
راهزنش گر خم گیسوی توست رهنماست
گر چمن آراست گل نوبهار ای نگار
تا به جهان طلعت نیکوی تست بی صفاست
شام که در حلقه زلف سیاه بسته ماه
در خم گیسوی تو تا روی تست خودنماست
گر بروی ای بت زیبای من وای من
دل ز مقیمان سر کوی تست پا به جاست
نظم الهی صف دلبری ای پری
چون ز تو آموخت که این خوی تست خوش نواس
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل ‚ ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
دلیل بودن تو
هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت ...
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ...
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .
و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت .
شیطنت عشق
بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید. هرچند معنی آن بجز رنج و پریشانی نباشد. اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن!
سوتک
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
که یکریز و پی در پی
دم گرم خوشش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را....
زندگی
زندگی چیست؟
اگر خنده است چرا گریه میکنیم؟
اگر گریه است چرا خنده می کنیم؟
اگر مرگ است چرا زندگی می کنیم؟
اگر زندگی است چرا می میریم؟
اگر عاشقی است چرا به آن نمی رسیم؟
اگر عشق نیست چرا عاشقیم؟
خدایا
خدایا از این دنیا بیزام
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر این زندگی کردی
خداوندا تو مسولی
خداوندا تو می دانی
که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است!
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.
باتو و بی تو
با تو همه رنگهای این سرزمین را اشنا می بینم
با تو همه رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کنند
با تو اهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو کوهها هامیان وفا دار من اند
با تو زمین گهواره ای است که مرا در اغوش خود می خواباند
ابر حریری است که بر گهواره من کشیده اند
و طناب گهواره ام را مادرم .که در پس این کوهها همسایه ماست در دست خویش دارد
با تو دریا با من مهربانی میکند
با تو پرندگان این سرزمین خواهران سرزمین من اند
با تو سپیده هر صبح به گونه ام بوسه می زند
با تو نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند
با تو من با بهار می رویم
با تو من در شیره هر نبات می جوشم
با تو من در هر شکوفه می شکفم
با تو من در طلوع لبخند می زنم
در هر تندر فریاد شوق می کشم
در حلقوم مرغان عاشق می خوانم
در غلغل چشمه ها می خندم
د نای جویباران زمزمه می کنم
با تو من در لوح طبیعت پنهانم
در رگ جاری .در نبض.........
با تو من زندگی را شوق را زیبایی را مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
با تو من در خاوت این صحرا در غربت این سرزمین در سکوت این اسمان
در تنهایی این بی کسی.غرقه خوروش جمعیم..
درختان برادران من اند پرندگان خواهران من اند
و گلها کودکان من اند.و اندام هر صخره مردی از خویشان من اند
و نسیم ها قاصدان بشارت گوی من اند
و بوی باران بوی پونه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده (پاک) همه خوشترین یادگارهای من
شیرین ترین یادگاری های من اند
بی تو من........
خاموش می شود (لبهایش به خندانی روشن است اما اوای نرم
ان پرنده نامرای که در حنجر پنهانی دارد ناگهان گره می خورد)
ریشه های نرم سر استین پوستین را که به نرمی تن قاصدک می ماند
اهسته نرم سرشار از احتیاط مملو از کنجکا.اما بی تاب از انتظار
بر نوک بینی .گوشه لب.میان دو ابرو .قله چانه.سیب گردن.او می نوازد.
اندک اندک .ارام ارام.یواش یواش
بی تو رنگهای این سرزمین را بیگانه می بینم
بی تو نگهای این سرزمین مرا می ازارند
بی تو اهوان این سرزمین گرگان هار من اند
بی تو کوهها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو زمین قبرستان پلید.و غبار الودی است.
که مرا در خود به کینه می فشرد
ابر کفن سفیدی است که بر گور خاکی من گسترداند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوداندو بر گردنم افکنده اند
سرش در چنگ خلیفه ای است که در پس این کوهها شب وروز در کمین من است
بی تو دریا گرگی است که اهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو پرندگان این این سرزمین سایه های وحشت و ابابیل بلایند.
بی تو سپیده هر صبح لبخند نفرت بار دهان خمیازه ای است
بی تو نسیم هر لحظه رنجهای خفته را در سرم پیدا می کند
بی تو من با بهار می میرم بی تو من در عطر یاسها می گریم
بی تو من در شیره هر نبات رنج هنوز بودن را
و جراحت روزهای را که چنان زنده خواهد ماند لمس می کنم
بی تو من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو من در چنگ طبیعت می خشکم
بی تو زندگی را شوق را بودن را عشق را زیبایی را
مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو مرگ را پژمردگی را نیستی را کینه را نفرین خشمگین خداوندی را
بی تو من در خلوت این صحرا در غربت این سرزمین در سکوت اسمان
در تنهایی این بی کسی نگهبان سکوتم
جانب در گرو نو امیدی را راهب معبد خاموشی سالک راه فراموشی ها باغ پژمرده پامال زمستانم
درختان هر کدام قامت دشنامی پرندگان هر کدام سایه نفرینی گلها هر کدام خاطره رنجی
شبه هر صخره ابلیسی .دیوی غولی .گنگ پر کینه فروخفته کمین کرده مرا بر سر راه!
باران زمزمه گریه در دل من بوی پونه یک پیغامی نه برای دل من
بوی خاک تکرار دعوتی برای خفتن من
شاخه های غبار گرفته .باد خزانی خرده پیک تلخ ترین یارهای همراه من اند
من پر شکوه ترین سروده های عالم را در ستایش تو ای دختر افتاب خواهم سرود
من پر شور ترین ترانه های عاشقی را که برخوردارترین معشوقان
جهان از ان نسیبی نبردهاند برایت خواهم ساخت
ای غزل های دل من .کلماتی را در کار زیبایی های زیبای تو بر خواهم گزید
که سلیمان را نیز که زبان پرندگان می داند از کبوتران عاشق شعر خدا را اموخته است
و پیشگاه چشمان ازرده معشوق خویش چنان از شرم پریشان کند
که هرگز سر از گریبان بر نتواند داشت
و من در استانه تو ای قدسی مهراب معبد مهر چنانت به درد و اشک دعا خواهم گفت
که خدایان همه عصر ها از پرستندگان پارسای خویش از همه زاهدان شب زنده دار خویش
به همه عارفان مشتاق با عاشقان گداخته خویش که در همه امت ها دعایشان گفته اند
و به گرم ترین اورادشان عبادت کرداند سرد گردند.
زن
زن عشق می کارد و کینه درو می کند... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر... می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی... برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی...در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی... او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد... او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی... او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر.... و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد... و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع. قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
تو اصلا حرف حسابت چیه؟ تو چی می دونی؟ کجا بودی؟ چی می گی هی ادعا می کنی شهدا رو می شناسی؟ می گی من پیرو راه شهدام ؟
می خوام بدونم تو تا حالا یه بار هم با صدای توپ و خمپاره از خواب بیدار شدی؟ تا حالا شده چند روز پوتین از پات درنیاری؟ حتی برای نماز خواندن؟ بگو ببینم تعداد شبایی که خوابت کمتر از 3 ساعت بوده چندتاست؟ در یک روز حداکثر چند کیلومتر پیاده می تونی بری؟ با چند کیلو بار؟ توی رمل چطور؟
تا چند درجه سرما و گرما رو می تونی تحمل کنی؟ برای چه مدت؟ چقدر می تونی از کوه بالا بری؟ چندماه می تونی از خونواده ات دور باشی؟ چقدر با کمبود غذا و آب و امکانات بهداشتی کنار میای؟و...
حالا گیرم که بعضی از اینا رو می تونی تحمل کنی. همزمانی چندتا و چندین تا از این مشکلات رو با هم چه می کنی؟ اصلا اینا که مهم نیست؛ بگو ببینم با خدات چقدر رابطه داری؟ چقدر سر قولهات با خدا می مونی؟ می تونی از خوابت برای عبادت بگذری؟ دل و جگر چقدر داری؟ تو جایی که حتی یک در هزار احتمال کشته شدنت باشه می مونی یا نه؟
نخیر. تو شهدا و رزمنده ها رو اصلا نمی شناسی. حتی نمی تونی یه لحظه خودتو جای اونا بذاری. برو ادعا هاتو عوض کن. برو خودتو عوض کن!
سازمان ملل برای ثبت (عید نوروز) به عنوان یک روز جهانی نظر سنجی گذاشته .
شما هم می تونید برای شرکت در این نظر سنجی به آدرس زیر برید .
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتندو خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت:
« میآید. من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد ».
سرانجام گنجشگ روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشگ هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
« با من بگو از آنچه سنگینی سینهای توست ».
گنجشگ گفت:
« لانهای کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگیهایم بود و سر پناه بی کسیام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بیموقع چه بود؟ چه میخواستی از لانهی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ »
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.
سکوتی بر عرش طنینانداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:
« ماری در راه لانهات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا خانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی ».
گنجشگ خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت:
« و چه بسیار بلاها که بواسطهی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخواستی ».
اشک در دیدگان گنجشگ نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فروریخت.
هایهای گریههایش ملکوت خدا را پر کرد.
هیچ میدانی دوست داشتن از عشق برتر است.
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی.
اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است ٬
و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ٬ دوست داشتن نیز همگام با آن اوج مییابد.
عشق در غالب دلها در شکلها و رنگهای مشابهی متجلی میشود و دارای صفات حالات و مظاهر مشترکی است ٬
اما دوست داشتن در هر روحی جلوهای خاص خویش دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روحها برخلاف غریزهها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطر ویژهای خویش دارد میتوان گفت که به شمارهی هر روحی دوست داشتنی هست.
عشق با شناسنامه بیارتباط نیست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر میکند ٬
اما دوست داشتن در ورای سن و مزاج زندگی میکند و بر آشیانهی بلندش روز و روزگار را دستی نیست ... .
دکتر علی شریعتی
گفتم: تو شیرین منی
گفتی: تو فرهادی مگر
گفتم:خرابت می شوم
گفتی: تو آبادی مگر
گفتم: ندادی دل به من
گفتی: تو جان دادی مگر
گفتم: ز کویت می روم
گفتی: تو آزادی مگر
گفتم: فراموشم مکن
گفتی: تو در یادی مگر
امیر المومنین ( علیه السلام ):خداوند ، فقط در یک دوره از عمر ، عذر آدمی را می پذیرد.
بر دوش هر کدام از ما بندگان
کوله باریست از اعمال خویش
جمعی سبک بار و گروهی ثقیل
چند زمانی پیش
بر مکانی قدم گذاشتم
وسیع و قطعه قطعه
همان ایستگاه اخر
هر فردی خانه ای دارد
ولی
همه یکسان
پیر
میان سال
جوان
نوجوان
کودک
خردسال
فقیر
متوسط
ثروتمند
در این فضا
ارامشی حاکم است
بدون توصیف
تمام قبر ها
هم اندازه
بدون تفاوت
تنها
سنگها فرق دارند
اما ،
ان هم سنگ است
سنگ
همه در اتش و بهشت
چرا اینجا ؟
چرا ارام ؟
چرا ؟
چگونه می توان گریخت ؟
بار هایتان را سبک کنید
و بال پرواز را کسب
پرواز را امتحان کن
با کوله بار سنگین
پرواز ممکن نیست
آیا سقفی بالای سرت هست؟
نانی برای خوردن
لباسی برای پوشیدن
و ساعتی برای خوابیدن داری؟ آری
نامی برای خوانده شدن
کتابی برای آموختن
و دانشی برای یاد دادن داری؟ آری
بدنی سالم برای برداشتن سبد یک پیرزن.
سقفی برای شاد کردن یک کودک
دهانی برای خندیدن و خنداندن داری؟ آری
لحظهای برای حس کردن
قلبی برای دوست داشتن
و خدایی برای پرستیدن داری؟ آری
پس خوشبختی بسیار خوشبخت.
برگشتم، با همة آنچه داشتم برگشتم
خسته از همة بیتفاوتیها
خسته از همة لجبازیهای کودکانه
خسته از با خود بودن؛ خسته از با تو نبودن
دلتنگیهایم شکل تو شده است خوابهایم بوی تو را میدهد
دستم شبیه دستهایت شده
راستی دستهایمان چه شکلی بود
بال بال میزدم که برگردم، پرپر میشدم که ببینی ام
همة زندگی خلاصه شده بود در رسیدن و
حالا که برگشتهام آیا مرا میبینی؟
آیا مرا نقاشی میکنی؟
آیا برایم باز هم میخوانی؟
برگشتهام با همة آنچه داشتهام
نگو نمیشناسیام، من شبیه دیروز توأم
و تو حالا شبیه دیروز من
بیا تو دیروزی باش و بگذار من امروزی باشم
نگاه کن! خیلی ….
خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.
- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت…
سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟
خدا پاسخ داد:
- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت:
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم… “همیشه”
مارک ، پزشک و متخصص مغز و اعصاب از خاطره ی خود چنین می گوید :
سال ها قبل ، دخترک ۱۰ ساله ای که مبتلا به تومور مغزی بود به بیمارستان ما آورده شد .
این دخترک ، مبتلا به یک تومور کاملا خطرناک در یکی از حساس ترین نقاط مغزش بود .
به طوری که هیچ یک از پزشکان و متخصصان حاضر به جراحی و بیرون آوردن تومور این دخترک نمی شدند ...
تا این که من پس از مدتی فکر ، تصمیم به جراحی مغز این دخترک شدم .
و در کمال ناباوری همه ، تومور از مغز دخترک خارج ، و جراحی با موفقیت به پایان رسید ...
بعد از این اتفاق معجزه آسا ، دخترک هر سال برای تشکر از من ،
کارتی با یک مضمون می فرستاد ...
نزدیک ۱۰ سال از این ماجرا گذشت
و من هر سال کارتی از دخترک که حالا برای خود خانم محترم و بانوی زیبایی شده بود ،
دریافت می کردم ...
تا این که روزی کارتی با این مضمون به دست من رسید :
- سلام . من ازدواج کرده و خداوند به من پسری داده است و من نام ( مارک ) را ،
برای سپاس گذاری از زندگی دوباره ای که به من بخشیدید ،
روی او گذاشته ام ...
اگر این فرزند دختر بود ، من نام ( مارکی ) را برای او انتخاب می کردم ...
از شما و خداوند سپاس گذار و ممنونم .
...
مارک در هنگام باز گو کردن این خاطره بغض کرده بود ،
و اشک شوق مانع از بیان خاطره اش می شد ...
برداشت از مستند شبکه ی ۴ سیما
قصۀ ما ،
بر خلاف همیشه ،
از پایان ،
آغاز شد !
هردوی ما ،
آخر قصه را
خوب می دانستیم ،
و یک نفس به جنگ سرنوشت از پیش نوشته ، رفتیم !
افسوس که در این جنگ بی سرانجام
مـــن بـــی تــو و
تــو بــی مـــن ، بودیم !
آرزو می کنم ، گم نمی شوم ...
و پیش چشم شما دست می زنم ،
راه می روم ،
من فراری تمام پادگان های زمینم ...
و پشت هر ایست !
یک نه ایست ! به من امر می کند ... !
کوروش رنجبر
من ازآن روز که از بند تو آزاد شوم می ترسم
من از آن روز که در بند سکوت ،
مثل آواری بی جان و خموش
مثل دریای بی موج و خروش
فارغ از معنی بودن باشم . . . می ترسم
من از آن روز که از بند تو آزاد شوم می ترسم
تو از آن روز که من . . .
با وزش باد از اینجا بروم . . .
تو از آن روز که من هم سخن کوه شوم ، می ترسی !
فیلسوفها تنها ترین آدمهای دنیا هستند. دائماً به مسائلی فکر میکنند که مسأله مردم نیست. به مسائلی که ابدی و ازلی است. زندگی خودشان را دارند. برای همین چون چند نفری جایی گرد میآیند، شروع به بحث و جار و جنجال میکنند. به خصوص اگر بحث به نیچه بکشد که همیشه بحث انگیز بوده است. همیشه عده ای او را فیلسوف، جمعی هم شاعر و بعضی هم دیوانه دانسته اند.
هیچ کدام قادر به قانع کردن یکدیگر نیستند. انگار هر سه باید باشند. انگار هر سه جزء نیچه است. در مشهورترین عبارت نیچه هم هر سه این حالات دیده میشود. منظور آن عبارت وحشتناک است که گفت: «خداوند مرده است.»
هیچ زبانی بی لکنت این خبر را نگفت. و هر گوشی که شنید با وحشت شنید. این طور دهان به دهان گفت. زاهدی که عمری با وسوسه های لذت جنگیده بود، به محض اینکه سر از سجاده برداشت، خبر وحشتناک را شنید. بهت زده شد. بعد ناگهان ناامید و مویه کنان گفت: «همه زهدم هدر شد. چه کسی پاداشم را میدهد؟» ......................
مسیحی مؤمنی از مردم به غاری دور فرار میکرد و فریاد میزد: «بشر ملعون است. اوّل پسرش را به صلیب کشیدند. حالا خودش را کشتند.» باستان شناس پیری گفت: «بی خدا نمیتوان زیست. باید خدایان یونان را زنده کرد.» گناهکار شرمنده ای در خفا تلخ میگریست: «از من ناراضی رفت.» عارف سالخورده ای از درون میلرزید: «دوستی با قدرت مطلق آرامش بخش بود.» ستم دیده ای به جنون افتاده بود. فریاد میزد: «ستمکاران! آسوده باشید!» شاعری گفت: «تا خدا بود، همه غمها رنگ سبزی داشت.» حکیمی گفت: «جهان با مرگ خدا، بی عدل خواهد شد.» پوچ گرایی از فرصت استفاده کرد: «اگر جهان تاکنون پوچ نبوده، من بعد که خواهد بود!» کشیش ترس خورده، باد عبایش را انداخت. فریاد زد: «ایمان خود را گم نکنید. خداوند جانشین دارد. پسر دارد. مسیح را فراموش نکنید. او در آسمان هاست. او شما را فراموش نمیکند.» مرد برهمایی رفته بود تا با کمونیست ها در سوگ بنشیند. همان جا گفت: «در مرگ خدا هیچ کس مانند کمونیست ها نگریست. چون فرزندان ناخلف هستند که فقط پس از مرگ پدر قدرش را میدانند. آن که به دنبال زیبایی و عدل مطلق است، بی عشق به خدا نیست.» تاریخ نویسی گفت: «خداکشی رسم دیرینه بشر است. خدایان یونان، روم، هند، همه به دست بشر کشته شده اند.» دانشمندی پاسخ داد: «امّا بشر همواره خدایان بهتری هم ساخته. باید خدای نویی بسازیم.» صدای فریادها بلند شد: «بشر خودش خدای خودش بشود.» پیری گفت: «برای همین هم خدا را کشتید. خواستید جانشین و وارث او شوید.» فیلسوفی گفت: «این قتل، پایان کار قاتل است. بشر قصاص میبیند.» درویشی فریاد زد: «به هوش باشید. صنعت و دنیای جدید است، ثروت و پول است که خدا را کشت. ما را هم میکشد. فقط به هوش باشید!» عالم غربی گفت: «حالا که خدا مرد، چه کسی ما را پس از مرگ زنده میکند؟» مردی که ماه های آخر حیات را میگذراند، از تمنای کهن بشر گفت: «حالا که خدا نیست، باید خودمان بهشت را پیدا کنیم. باید هرچه زودتر بهشت را بیابیم تا جاودان بمانیم.» جوانی شوق زده گفت: «چیزی را که حضرت آدم از کف داد، شاید ما دوباره به کف آوریم.» دیگری گفت: «خواستن توانستن است.» این بار نوبت عاقل مردی بود: «از همان جایی که آدم از بهشت به زمین افتاد، لابد از همان جا هم میشود به بهشت رفت. باید همه جا را گشت.» پا به پا دور جهان و به دورترین نقطه یک جنگل بکر رفتند. خبر یافتند پسرک هفت ساله ای هست که به همه چیز معرفت دارد، و هزاره هاست همان طور هفت ساله مانده. با خود گفتند: «لابد از درخت ممنوعه خورده است.» بارقه ای از امید به دلشان افتاد. دیگر آن خبر وحشتناک را وحشتناک نمیدانستند. سنگ نوشته های مقدس را که از آغاز خلقت خبر میداد، دوباره تفسیر کردند که وقتی حوا دندانی به سیب ممنوعه زد و بعد آدم دندانی دیگر زد، لابد بقیه میوه بهشتی در دستشان بود که به عقوبت، هبوط کردند. پشت دست میگزیدند که چطور متوجه حقیقتی به این روشنی نشده بودند و میگفتند: «شاید این پسر بعدها در زمین از همین سیب خوده است.» بعضی دیگر تأکید کردند: «با دو باری که سیب را به دندان کردند که سیب تمام نمیشود. آن هم سیب بهشتی که لابد بزرگ است. پس بقیه داشت.» آنان که سخت گیرتر بودند گفتند: «احتمالاً تخم آن میوۀ بهشتی به زمین شده و بار داده و پسرک از همین بار خورده است.» از ته دل امیدوار یکدیگر را بشارت میدادند: «ممکن است درخت بهشتی یا تخم آن هنوز باقی باشد.» اکنون خداوند را شماتت میکردند که تا زنده بود، چشمهایشان را به حقایقی از این دست بسته بود. مظلومیتی در خود حس کردند. مطمئن بودند رازهای تازه ای را خواهند گشود. امیدهایشان دور از دست رس نبود. عهد بستند با هم مهربان باشند. آنان که نازک دل تر بودند به گریه افتادند. در جنگل سبز باستانی، جماعت وار و یگانه پیش رفتند. امّا به دل منفرد بودند، هرکس بهشت و حیات جاودان را نصیبه خود میخواست. چنین، در پی پیرمرد هفت ساله و درخت بهشتی تا به جایی رفتند که نام هیچ یک از درختهایش را نمیدانستند. ساقه هایشان سبز بود و در مه غلیظ کمرنگ میزد. جلوتر که رفتند دیگر جایی را نمیدیدند. یک سفیدی مه رنگ مطلق بود و درختهای خاکستری اطراف بیشتر لمث میشدند تا گوشهایشان نجواهایی شنید که سرد بود. لرزیدند. معلوم نبود از پیرمرد هفت ساله یا از دیگری است. با شنیدن نام «نیچه» گوش هایشان تیزتر شد. امّا چون بقیه کلام را شنیدند چنان بی تاب شدند که خواستند به فرار برگردند و در مه گم شدند. فقط یکی ماند تا به آدمیان بگوید. صدای حزن انگیز و نرمی بود که سرد بود و بوی کاجهای پیر میداد. میگفت: «نیچه پیامبر کفر گوی ما بود. او را جادوی کلام دادیم تا دروغ هایش را باور کنید و فرمانش دادیم تا خبر مرگ ما را بدهد. میخواستیم دوستان و دشمنان خود را بشناسیم... شناختیم... شناختیم.» | ||||
برای شرکت در یک کنگرهی ادبی ، از نیویورک به شیکاگو پرواز میکردم.
ناگهان مرد جوانی در راهروی هواپیما ایستاد و گفت:
دقیقا دوازده داوطلب میخواهم ، که پس از فرود ، هر کدام یک گل سرخ در دست بگیرند.
چند نفر از مسافران دستهاشان را بالا گرفتند.
من هم دستم را بالا بردم ، اما انتخاب نشدم.
با این وجود توانستم آنگروه را همراهی کنم.
پس از فرود ، مرد جوان با دختر جوانی در فرودگاه اوهار ملاقات کرد.
مسافران ، یکی پس از دیگری ، شاخههای گل سرخشان را به دختر جوان تقدیم کردند.
سرانجام پسر جوان از دختر تقاضای ازدواج کرد ...
و او هم پذیرفت.
یکی از ماموران پرواز به من گفت: از وقتی این جا کار میکنم
این رویداد رمانتیکترین حادثهای است که در این فرودگاه رخ داده است.
پائلیو کوئلیو
دوست دارم گرسنهیِ همیشگیِ عشق باشم.
زیرا خوب میدانم آنهایی که مال میاندوزند، بیچارهیِ ابدی باقی میمانند.
برای من، آهِ عاشقان، دلانگیزتر از آهنگِ چنگ است.
گُلها، شباهنگام، گلبرگهای خود را یکییکی جمع میکنند
و در دامانِ عشق به خواب میروند.
آنها، در سپیدهدمان، لبهای خویش را غنچه میکنند
و از رخسارهیِ خورشید بوسه میچینند.
زندگیِ گُلها، حدیثِ مهجوری و وِصالِ دایم است؛
اشکی و لبخندی.
خدا، اقیانوسِ بیکرانهیِ عشق است.
شبی از غم دوری لاله ها
خزیدم به دامان شب ناله ها
گرفتم ره بی کسی را به پیش
رسیدم به گلزار افغان خویش
دو پرچین جلوتر ز ایوان درد
رسدم به ییلاق گلهای زرد
در آن جا خبر از هیاهو نبود
نشانی ز مژگان آهو نبود
تبسم در آن واحه خشکیده بود
عطش بر لب چشمه خوابیده بود
هوا ضجه می زد ، زمین داغ بود
فسردن گل آواز آن باغ بود
زمین جز گیاه خرابی نداشت
گلی رنگ سرخ شرابی نداشت
لب هیچ گل نام مریم نبود
فریبی به جز وهم شبنم نبود
زمین و زمان دست بیداد بود
هوا عرصه شورش باد بود
شقایق به آن جا عبوری نداشت
زمین عطر گلهای سوری نداشت
دلم خسته شد ، از سیاهی گرفت
سراغ از نم صبحگاهی گرفت
دویدم به سوی زمین های ناز
پریدم به آن سوی پرچین راز
نشستم کنار گل یاسمین
زدم بر لبش بوسه ای آتشین
وزیدم به تالار آواز او
خزیدم به زیر پر ناز او
ولی ناگهان او مرا تاب داد
به آغوش یک حجله خواب داد
چکیدم به دامان رویای عشق
رسیدم به آفاق زیبای عشق
در آن جا همه خاکها پاک بود
چه می ها که آویزه ی تاک بود
زمین محشر حشر تصویر بود
لب لاله ها ذکر تکبیر بود
در آن جا نشانی ز زردی نبود
اگر بود گم بود و دردی نبود
لبی سایبان خم بوسه بود
به رخسار شبنم نم بوسه بود
سر زلف نی دست نیزار بود
به سر شاخه ها میوه ی سار بود
شقایق تنش تاک ادراک داشت
که آیینه اش ریشه بر خاک داشت
یکی روی شب برگ شب بو کشید
یکی تیغ گل روی ابرو کشید
یکی برکه ی رنگ طاووس بود
یکی رعشه ی بنگ ناقوس بود
یکی بر سر تاک می خانه زد
یکی هم به گیسوی می شانه زد
یکی موبد معبد ناز بود
یکی زائر صحن پرواز بود
زمین بود و گل بود و حیرتگری
هنر بود و تصویر و صورتگری
همه مثل آیینه بودند و پاک
همه رنگ سبزینه بودند و خاک
گلی بر تن حیرتم چاک زد
به ادراک من نقشی از تاک زد
در آن دم بلور سکوتم شکست
لبم با لب لاله میثاق بست
به او گفتم ای بر لبت رازها
که خواندی مرا در خم نازها
چه گویم من از شوق حیرت چه خوانم ترا
تو طناز و من نازبانم ترا
چه گویم مرا جام شبنم دهی
به پرهای من حس مریم دهی
چه گویم که تا آفتابم کنی
شب بوسه ها ماهتابم کنی
بیا روی احساس من یاس ریز
به پیمانه ام طعم گیلاس ریز
بیا بوسه بر روی زردم بزن
سری هم به قشلاق دردم بزن
نشیبا
من خواب دیده ام که کسی می آید ...
کسی دیگر ...
کسی بهتر ...
کسی که مثل هیچ کس نیست ...
من خواب یک ستاره را دیده ام ...
بازی چرخ و فلک
چرخش چرخ فلک
...
کودکی رفت
کودکی رفت
کودکی رفت
کودکی رفت
کودکی رفت
کودکی رفت
سلام داداشی ...
امروز میخوام از اینجا باهات حرف بزنم ویا نه بهتر بگم از تو برا دوستامون حرف بزنم ...
ولی اول از همه بذار بگم که
خیلی دلمون اینجا برات تنگ شده ...
دوستای خوب
میدونید این وبلاگ مال من وداداشیمه ... از روزی که این وبو طراحی کردیم هر دو تامون توش مطلب گذاشتیم .
متنای دپ و خاکستریش از من
و مطالب سبز و اکتیوش از داداشیم ...
همیشه هم زحمت انتخاب و گذاشتن عکسا از داداشیم بوده ...
الان نزدیک یه ماهه داداش کوچولوی خوب و مهربون و دوست داشتنی ما رفته بوشهر برا خدمت سربازیش ...
یه مرد که رفته مردونگیم یاد بگیره و بیاد ...
تا اگه یه روز خواست غباری رو خاک وطنش بشینه ، با یه یا علی مردونش اونو بتکونه ...
دل هممون تو خونه و حتی تو دوستا و فامیل براش تنگ شده ...
انشا ا... هر جا که هست دلش با آقا باشه و دست آقا هم رو سرش ...
سبز باشی داداشی ...
خدا پشت و پناهت ...
آسمون
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من
بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما با خود خواهد برد
باد ما با خود خواهد برد ...
فروغ فرخزاد
شقایق گفت با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چونان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت
تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماریی
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش –آندم-
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت
بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده
که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید
شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به راه افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره ی آتش
زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست
خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را
چنان می رفت و من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست اوبودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد
دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد
کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی،
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می دادو بر لب های او فریاد:
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل پیوسته عاشق شد ...
نه سهمم از آن کوچه هاست و نه من از آن کوچه هایم ...
در به در گشتن ٬ از این آغوش به آن آغوش خزیدن ٬
و هیچ کجا ... آه ... هیچ کجا ٬ حتی هیچ نیافتن .....
آری ٬
سهم من و از آن من از تمام نا تمام این شهر است ...
های ٬ های ...
های ...
چه کسی می داند ... ؟
چه کسی می داند ... ؟
...
دلم گرفته است ...
و تمام روزنه ها تنها به سوی مرگ گشوده می شوند ....
به روی گور آرزو هایی که در آغوش خاک آلود این دیار
چشم های معصومشان را بستند
و از این غربت تلخ تنهایی من سفر کردند ...
کاش به روی هر چه آرزو راه رفتن را می بستند ...
...
من گم شده ام ٬ دراین سرزمین بی رویا ...
در این بیایان خشک بی آرزو ...
در این سکوت پر هراس نا امیدی ...
در این پایان ناگهان من ...
چرا تمام شدم ...؟
چرا ...؟
شاید در تمام آن آغوش ها بود که همه چیز مرا گرفتند
و شبی را تا صبح ٬
با همه دنیای روشن من سحر کردند ...
و من
در این تنهایی بی پایان
در این تاریکی مطلق ٬
حتی کور سویی نمی یابم ٬
تا شاید خود ٬ اشک هایم را ببینم
و با دست های سرد و از گور بر خاسته ام
از گونه هایم بزدایم ...
...
چه قدر این سرما کشنده است ...
و انگار خورشید برای همیشه از آسمان من غروب کرده است ...
و زندگی در گور خفته است ...
...
چه پایانی ...؟
چه پایانی ...؟
چه پایانی ...؟
که من آن دم که در آغوش عشقی پاک هیچ نیافتم ٬ تمام شدم ...!
...
سرد است ٬ تیره است ٬ تلخ است ٬
تمام روزگار من ...
و این هوای مه آلود لعنتی هیچ روزنه ای برای دیدن باقی نگذاشته است ...
کاش بارانی می بارید ...
ولی از کدام ابر ... ؟!
از کدام ابر که من دوستش داشته باشم ... ؟
که رگباری دیگر بر سرم نبارد ...
نه !
کاش باران هم نبارد ...
...
ای تمام پایان سفر !
مرا در بر بگیر ...
مرا در آغوش بگیر ...
از این همه آغوش تاریک که تمام روشنی ام را به یغما برده اند ٬
دلگیر و خسته ام ...
ای مرگ ! تنها آغوش تو را می خواهم ...
بیا و یک شب از لبانم کام بگیر ...
بیا و یک شب با تمام تنهایی ام بیامیز ...
بیا یک شب مرا آبستن کن از درد جان دادن ...
بیا تا صبح دم در حجله ی گور ٬
کودکی رفته ام را در آغوش بگیرم ٬
تا تمام حسرت در آغوش گریستنم را در آغوشم بگرید ...
آه ...
آرزو های سوخته ام ...
آه ...
رویای بر باد رفته ام ...
آه ...
کودکی بی پناهم ...
دخترک معصوم آبی پوش من ...
دستهایت را به من بسپار ٬
بیا شاید امشب باد ما را با خود ببرد ...
عزیزکم ...
چرا تو را به هر آغوشی سپردم ... ؟
چرا تو را بر در هر خانه ای بردم ... ؟
چرا تو را در به در کوچه های شهر خاکستری درد کردم ... ؟
چرا تو را به دست هر غریبه ای سپردم ... ؟
چرا تو را عاشق کردم ... ؟
چرا تو را در حسرت رویای شیرینت گذاشتم ... ؟
آه ... ای محال ...
دست های کودکی هم را رها کن ... !
مرگ امشب در انتظار ماست ...
ببین ماه چه زیبا می تابد ... !
دست های سرد و کوچکش را می گیرم ...
نسیمی می وزد ...
و عاقبت
نیمه شب
باد ما را با خود
می برد ...
گم کرده ام تو را ...
نمی یابمت ...
نمی یابم ...
هر چه می گردم ...
بگو ...
بگو کجایی ... ؟
در کدام لحظه ٬ کدام روز ... ؟
در کدام اشک ٬ کدام سوز ... ؟
لحظه هایم خالیست ...
روزهایم تکراری ...
آسمانم ابری ...
بگو آیا ببارم می تابی ... ؟
بگو ...
بگوو ....
بگووو .....
آخر کجایی ... ؟
.......
خدای من ...
.
...
.....
.......
.........
...........
..............
................
...................
.......................
............................
.........................
..........................
....................................
.......................
................
.................................
.....................................
............................
..............................
...................................
......................................
............................................
....................................................
...................................................................
......................................................................................
........................................................................................................
.........................................................................................................................
........................................................................................................................................
مادرم ...
دان هرالد (Don Herold) کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است اما قطعه کوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف کرد. بخوانید:
"البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد.
اگر عمر دوباره داشتم مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بیشتر مى رفتم. از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم. بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى شدم. گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم. سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم. دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم. بیشتر عاشق مى شدم. به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى شدم. به سیرک بیشتر مى رفتم.
در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى گوید: "شادى از خرد عاقل تر است".
" اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مینا از چمنزارها بیشتر مى چیدم "
سلام به همه دوستان
متن زیر را از دکتر شریعتی به مناسبت شهادت حضرت فاطمه (س) انتخاب کردم امیدوارم لذت ببرید.
خطیب نامور فرانسوی روزی در مجلسی با حضور لوئی از (( مریم )) سخن میگفت.
او گفت هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم دربارهی مریم داد سخن دادهاند.
هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملتها در شرق و غرب ٬ ارزشهای مریم را بیان کردهاند.
هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان ٬ در ستایش مریم همه ذوق و قدرت خلاقهشان را بکار گرفتهاند.
هزار و هفتصد سال است که همه هنرمندان ٬ چهره نگاران و پیکره سازان بشر در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندیهای اعجازگر کردهاند.
اما مجموعه گفتهها و اندیشهها و کوششها و هنرمندیهای همه در طول این قرنهای بسیار ٬ به اندازه این یک کلمه نتوانستهاند عظمتهای مریم را باز گویند که :
« مریم مادر عیسی است ».
و من خواستم با چنین شیوهای از فاطمه بگویم ٬ باز درماندم .
خواستم بگویم ٬ فاطمه دختر خدیجه بزرگ است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمد (ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه ٬ اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه ٬ فاطمه است.
دکتر علی شریعتی
شرم تان باد !
ای خداوندان قدرت !
بس کنید !
بس کنید از این همه ظلم قساوت ،
بس کنید !
ای نگهبانان آزادی !
نگهداران صلح!
ای جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون!
سرب داغ است این که میبارید بر دلهای مردم ،
سرب داغ!
موج خون است این که میرانید بر آن
کشتی خودکامگی را
موج خون!
گر نه کورید و نه کر ، گر مسلسلهایتان یک لحظه ساکت میشوند ،
بشنوید و بنگرید:
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری میکنند.
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستمهای شما هر گوشه زاری میکنند.
بنگکرید این کشتزاران را ، که مزدورانتان
روز و شب ، با خون مردم ، آبیاری میکنند!
بنگرید این خلق عالم را ، که دندان بر جگر ،
دم به دم بیدادتان را
بردباری میکنند.
دستها از دستتان ای سنگ چشمان ، بر خداست
گر چه میدانم ،
آنچه بیداری ندارد ، خواب مرگ بی گناهان است و
وجدان شماست!
با تمام اشکهایم ، باز ، -نومیدانه-
خواهش میکنم
بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید.
رحم بر این غنچههای نازک نورس کنید.
بس کنید!
فریدون مشیری
اگر روزی بشر گردی
ز حال ما خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا
چه دشوار است
چه زجری می کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است .
از طرف یه دوست !
(دکتر شریعتی)
به همان دلیلی که یک شهر به مجموعه قوانینی نیاز دارد تا ساکنان ش بتوانند در کنار هم زندگی کنند ، انسان هم به یک قانون منحصر به فرد -عشق- نیاز دارد تا بتواند در صفای کامل با جهان روحانی و معنوی همزیستی کند. (آگوستین قدیس)
عشق حقیقی در پی پاداش نیست اما لیاقتش را دارد. (سن برناردو د کلیوو)
عشق یعنی خدا ، و مرگ به معنای آن است که یک قطره از این عشق ، به سر چشمهاش باز میگردد. (تولستوی)
واقعیتهای عشق همانند یک اقیانوس شفاف هستند ، که به زحمت میتوان از لایههای سطحی آن گذشت. (پاتمور)
هر چه بیشتر به کسی عشق میورزیم ، بیشتر در اسرار هر چیز نفوذ میکنیم. (مولانا)
آن جا که امکان نفرت هست ، امکان عشق هم هست ، فقط کافی است از میان این دو یکی را انتخاب کنیم. (تیلیچ)
خداوند تعالی به حضرت عزیز (ع) وحی کرد :
هر گاه در معصیت افتادی نگاه به کوچکی آن مکن ؛
بلکه ببین چه کسی را نافرمانی کردی .
زندگی یک ساز است ٬ اما فقط عدهی کمی از عهدهی نواختن آن برمیآیند.
به ندرت کسی را پیدا میکنی که از زندگی خود ٬ موسیقی بیافریند.
فراموش نکن که فقط سمفونی زندگی توست که تو را به خدا نزدیک میکند.
انسان میتواند ساز زندگیش را گوشهای بگذارد تا خاک بخورد ؛
بیتوجه به این که این ساز نغمههایی بیشمار در سینه دارد.
این نغمهها پرندهاند.
پرندهها در قفسی که در تاریکی گذاشته شده است ٬ میمیرند.
پس ؛
برخیز و پرندهها را در آسمان صاف و آفتابی زندگیت رها کن.
برخیز و ساز زندگیت را کوک کن.
برخیز و نغمه خوان شو.
برخیز و زندگی کن.
مسیحا برزگر
مراقب باشید ٬ نمادها میتوانند به دام تبدیل شوند.
داستان کتاب سرودی برای لیبوویتز در آیندهای دور میگذرد ٬ هزار سال پس از تمدن فعلی.
مردمان آن روزگار ٬ سیمهای قدیمی کامپیوتر را به دور گردن خود میآویزند چون سنت میگوید حمل کردن این سیمها با خود دانش میآورد.
خورخه لوییس بورخس نیز از مسخ نمادها سخن میگوید: صلیب ٬ که وسیلهای برای شکنجه بود ٬ به نشانه ایمان تبدیل شده است.
پیکان کشنده ٬ اینک تنها راه را نشان میدهد.
در یکی از افسانههای ذن ٬ داستان استادی آمده استا که همواره دستور میداد گربهاش را ٬ که مزاحم مراقبه شاگردانش میشد ٬ محکم ببندند.
زمان گذشت ٬ استاد درگذشت ٬ گربه نیز مرد و گربهای دیگر آوردند.
صد سال بعد ٬ یک نفر رسالهای معتبر درباره اهمیت بستن گربه به هنگام مراقبه نوشت.
پائولو کوئلیو