دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

چند یادداشت زیبا از دکتر شریعتی

 

 

دلیل بودن تو

 


هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت ...
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ...
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .
و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت . 

  

 شیطنت عشق

  

بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید. هرچند معنی آن بجز رنج و پریشانی نباشد. اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن! 

 

سوتک

  

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
که یکریز و پی در پی
دم گرم خوشش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را.... 

 

زندگی 

 

زندگی چیست؟
اگر خنده است چرا گریه میکنیم؟
اگر گریه است چرا خنده می کنیم؟
اگر مرگ است چرا زندگی می کنیم؟
اگر زندگی است چرا می میریم؟
اگر عاشقی است چرا به آن نمی رسیم؟
اگر عشق نیست چرا عاشقیم؟ 

 

خدایا 

 

خدایا از این دنیا بیزام
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر این زندگی کردی
خداوندا تو مسولی
خداوندا تو می دانی
که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است!
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است. 

 

باتو  و بی تو 

 

با تو همه رنگهای این سرزمین را اشنا می بینم

با تو همه  رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کنند

با تو اهوان این صحرا دوستان همبازی من اند

با تو کوهها هامیان وفا دار من اند

با تو زمین گهواره ای است که مرا در اغوش خود می خواباند

ابر حریری است که بر گهواره من کشیده اند

و طناب گهواره ام را مادرم .که در پس این کوهها همسایه ماست در دست خویش دارد

با تو دریا با من مهربانی میکند

با تو پرندگان این سرزمین خواهران سرزمین من اند

با تو سپیده هر صبح  به گونه ام بوسه می زند

با تو نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند

با تو من با بهار می رویم

با تو من در شیره هر نبات می جوشم

با تو من در هر شکوفه می شکفم

با تو من در طلوع لبخند می زنم

در هر تندر فریاد شوق می کشم

در حلقوم مرغان عاشق می خوانم

در غلغل چشمه ها می خندم

د نای جویباران زمزمه می کنم

با تو من در لوح طبیعت پنهانم

در رگ جاری .در نبض.........

با تو من زندگی را شوق را زیبایی را مهربانی پاک خداوندی را می نوشم

با تو من در خاوت این صحرا در غربت این سرزمین در سکوت این اسمان

در تنهایی این بی کسی.غرقه خوروش جمعیم..

درختان برادران من اند پرندگان  خواهران من اند

و گلها کودکان من اند.و اندام هر صخره مردی از خویشان من اند

و نسیم ها قاصدان  بشارت گوی من اند

و بوی باران بوی پونه بوی خاک

شاخه های شسته باران خورده (پاک) همه خوشترین یادگارهای من

شیرین ترین یادگاری های من اند

بی تو من........

خاموش می شود (لبهایش به خندانی روشن است اما اوای نرم

 ان پرنده نامرای که در حنجر پنهانی دارد ناگهان گره می خورد)

ریشه های نرم سر استین پوستین را که به نرمی تن قاصدک می ماند

اهسته نرم سرشار از احتیاط مملو از کنجکا.اما بی تاب از انتظار

بر نوک بینی .گوشه لب.میان دو ابرو .قله چانه.سیب گردن.او می نوازد.

اندک اندک .ارام ارام.یواش یواش

بی تو رنگهای این سرزمین را بیگانه می بینم

بی تو نگهای این سرزمین مرا می ازارند

بی تو اهوان این سرزمین گرگان هار من اند

بی تو کوهها دیوان سیاه و زشت خفته اند

بی تو زمین قبرستان پلید.و غبار الودی است.

که مرا در خود به کینه می فشرد

ابر کفن سفیدی است که بر گور خاکی من گسترداند

و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوداندو بر گردنم افکنده اند

سرش در چنگ خلیفه ای است که در پس این کوهها شب وروز در کمین من است

بی تو دریا گرگی است که اهوی معصوم مرا می بلعد

 بی تو پرندگان این این سرزمین سایه های وحشت و ابابیل  بلایند.

بی تو سپیده هر صبح لبخند نفرت بار دهان خمیازه ای است

بی تو نسیم هر لحظه رنجهای  خفته را در سرم پیدا می کند

بی تو من با بهار می میرم بی تو من در عطر یاسها می گریم

بی تو من در شیره هر نبات رنج هنوز بودن را

و جراحت روزهای را که چنان زنده خواهد ماند لمس می کنم

بی تو من با هر برگ پائیزی می افتم

بی تو من در چنگ طبیعت می خشکم

بی تو زندگی را شوق را بودن را عشق را زیبایی را

مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم

بی تو مرگ را پژمردگی را نیستی را کینه را نفرین خشمگین خداوندی را

بی تو من در خلوت این صحرا در غربت این سرزمین در سکوت اسمان

در تنهایی این بی کسی نگهبان سکوتم

جانب در گرو نو امیدی را راهب معبد خاموشی سالک راه فراموشی ها باغ پژمرده پامال زمستانم

درختان هر کدام قامت دشنامی پرندگان هر کدام سایه نفرینی گلها هر کدام خاطره رنجی

شبه هر صخره ابلیسی .دیوی غولی .گنگ پر کینه فروخفته  کمین کرده مرا بر سر راه!

باران زمزمه گریه در دل من بوی پونه  یک پیغامی نه برای دل من 

بوی خاک تکرار دعوتی برای خفتن من

شاخه های غبار گرفته .باد خزانی خرده  پیک تلخ ترین  یارهای همراه من اند

من پر شکوه ترین سروده های عالم را در ستایش تو ای دختر افتاب خواهم سرود

من پر شور ترین ترانه های عاشقی را که برخوردارترین معشوقان

جهان از ان نسیبی نبردهاند برایت خواهم ساخت

ای غزل های دل من .کلماتی  را  در کار زیبایی های زیبای  تو بر خواهم گزید

که سلیمان را نیز که زبان پرندگان می داند از کبوتران  عاشق شعر خدا را اموخته است

و پیشگاه چشمان ازرده معشوق خویش چنان از شرم پریشان کند

که هرگز سر از گریبان بر نتواند داشت

و من در استانه تو ای قدسی مهراب  معبد مهر چنانت به درد و اشک دعا خواهم گفت

که خدایان همه عصر ها از پرستندگان پارسای خویش  از همه زاهدان شب زنده دار خویش

به همه عارفان مشتاق با عاشقان گداخته خویش که در همه امت ها دعایشان گفته اند

و به گرم ترین اورادشان  عبادت کرداند سرد گردند. 

 

زن 

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر... می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی... برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی...در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو...

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی... او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد... او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی... او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر.... و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد... و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع. قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!