مارک ، پزشک و متخصص مغز و اعصاب از خاطره ی خود چنین می گوید :
سال ها قبل ، دخترک ۱۰ ساله ای که مبتلا به تومور مغزی بود به بیمارستان ما آورده شد .
این دخترک ، مبتلا به یک تومور کاملا خطرناک در یکی از حساس ترین نقاط مغزش بود .
به طوری که هیچ یک از پزشکان و متخصصان حاضر به جراحی و بیرون آوردن تومور این دخترک نمی شدند ...
تا این که من پس از مدتی فکر ، تصمیم به جراحی مغز این دخترک شدم .
و در کمال ناباوری همه ، تومور از مغز دخترک خارج ، و جراحی با موفقیت به پایان رسید ...
بعد از این اتفاق معجزه آسا ، دخترک هر سال برای تشکر از من ،
کارتی با یک مضمون می فرستاد ...
نزدیک ۱۰ سال از این ماجرا گذشت
و من هر سال کارتی از دخترک که حالا برای خود خانم محترم و بانوی زیبایی شده بود ،
دریافت می کردم ...
تا این که روزی کارتی با این مضمون به دست من رسید :
- سلام . من ازدواج کرده و خداوند به من پسری داده است و من نام ( مارک ) را ،
برای سپاس گذاری از زندگی دوباره ای که به من بخشیدید ،
روی او گذاشته ام ...
اگر این فرزند دختر بود ، من نام ( مارکی ) را برای او انتخاب می کردم ...
از شما و خداوند سپاس گذار و ممنونم .
...
مارک در هنگام باز گو کردن این خاطره بغض کرده بود ،
و اشک شوق مانع از بیان خاطره اش می شد ...
برداشت از مستند شبکه ی ۴ سیما
قصۀ ما ،
بر خلاف همیشه ،
از پایان ،
آغاز شد !
هردوی ما ،
آخر قصه را
خوب می دانستیم ،
و یک نفس به جنگ سرنوشت از پیش نوشته ، رفتیم !
افسوس که در این جنگ بی سرانجام
مـــن بـــی تــو و
تــو بــی مـــن ، بودیم !
آرزو می کنم ، گم نمی شوم ...
و پیش چشم شما دست می زنم ،
راه می روم ،
من فراری تمام پادگان های زمینم ...
و پشت هر ایست !
یک نه ایست ! به من امر می کند ... !
کوروش رنجبر