دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

حس عاشقانه دل بستن

 

 

من ازآن روز که از بند تو آزاد شوم می ترسم

من از آن روز که در بند سکوت ،

مثل آواری بی جان و خموش

مثل دریای بی موج و خروش

فارغ از معنی بودن باشم . . . می ترسم

من از آن روز که از بند تو آزاد شوم می ترسم

تو از آن روز که من . . .

با وزش باد از اینجا بروم . . .

تو از آن روز که من هم سخن کوه شوم ، می ترسی ! 

                       

                                         http://sibhayekal.blogsky.com

پیامبر کفرگوی

 فیلسوفها تنها ترین آدمهای دنیا هستند. دائماً به مسائلی فکر میکنند که مسأله مردم نیست. به مسائلی که ابدی و ازلی است. زندگی خودشان را دارند. برای همین چون چند نفری جایی گرد میآیند، شروع به بحث و جار و جنجال میکنند. به خصوص اگر بحث به نیچه بکشد که همیشه بحث انگیز بوده است. همیشه عده ای او را فیلسوف، جمعی هم شاعر و بعضی هم دیوانه دانسته اند.

هیچ کدام قادر به قانع کردن یکدیگر نیستند. انگار هر سه باید باشند. انگار هر سه جزء نیچه است. در مشهورترین عبارت نیچه هم هر سه این حالات دیده میشود. منظور آن عبارت وحشتناک است که گفت: «خداوند مرده است.»

هیچ زبانی بی لکنت این خبر را نگفت. و هر گوشی که شنید با وحشت شنید. این طور دهان به دهان گفت. زاهدی که عمری با وسوسه های لذت جنگیده بود، به محض اینکه سر از سجاده برداشت، خبر وحشتناک را شنید. بهت زده شد. بعد ناگهان ناامید و مویه کنان گفت: «همه زهدم هدر شد. چه کسی پاداشم را میدهد؟» ...................... 

مسیحی مؤمنی از مردم به غاری دور فرار میکرد و فریاد میزد: «بشر ملعون است. اوّل پسرش را به صلیب کشیدند. حالا خودش را کشتند.»

باستان شناس پیری گفت: «بی خدا نمیتوان زیست. باید خدایان یونان را زنده کرد.»

گناهکار شرمنده ای در خفا تلخ میگریست: «از من ناراضی رفت.»

عارف سالخورده ای از درون میلرزید: «دوستی با قدرت مطلق آرامش بخش بود.»

ستم دیده ای به جنون افتاده بود. فریاد میزد: «ستمکاران! آسوده باشید!»

شاعری گفت: «تا خدا بود، همه غمها رنگ سبزی داشت.»

حکیمی گفت: «جهان با مرگ خدا، بی عدل خواهد شد.»

پوچ گرایی از فرصت استفاده کرد: «اگر جهان تاکنون پوچ نبوده، من بعد که خواهد بود!»

کشیش ترس خورده، باد عبایش را انداخت. فریاد زد: «ایمان خود را گم نکنید. خداوند جانشین دارد. پسر دارد. مسیح را فراموش نکنید. او در آسمان هاست. او شما را فراموش نمیکند.»

مرد برهمایی رفته بود تا با کمونیست ها در سوگ بنشیند. همان جا گفت: «در مرگ خدا هیچ کس مانند کمونیست ها نگریست. چون فرزندان ناخلف هستند که فقط پس از مرگ پدر قدرش را میدانند. آن که به دنبال زیبایی و عدل مطلق است، بی عشق به خدا نیست.»

تاریخ نویسی گفت: «خداکشی رسم دیرینه بشر است. خدایان یونان، روم، هند، همه به دست بشر کشته شده اند.»

دانشمندی پاسخ داد: «امّا بشر همواره خدایان بهتری هم ساخته. باید خدای نویی بسازیم.»

صدای فریادها بلند شد: «بشر خودش خدای خودش بشود.»

پیری گفت: «برای همین هم خدا را کشتید. خواستید جانشین و وارث او شوید.»

فیلسوفی گفت: «این قتل، پایان کار قاتل است. بشر قصاص میبیند.»

درویشی فریاد زد: «به هوش باشید. صنعت و دنیای جدید است، ثروت و پول است که خدا را کشت. ما را هم میکشد. فقط به هوش باشید!»

عالم غربی گفت: «حالا که خدا مرد، چه کسی ما را پس از مرگ زنده میکند؟»

مردی که ماه های آخر حیات را میگذراند، از تمنای کهن بشر گفت: «حالا که خدا نیست، باید خودمان بهشت را پیدا کنیم. باید هرچه زودتر بهشت را بیابیم تا جاودان بمانیم.»

جوانی شوق زده گفت: «چیزی را که حضرت آدم از کف داد، شاید ما دوباره به کف آوریم.»

دیگری گفت: «خواستن توانستن است.»

این بار نوبت عاقل مردی بود: «از همان جایی که آدم از بهشت به زمین افتاد، لابد از همان جا هم میشود به بهشت رفت. باید همه جا را گشت.»

پا به پا دور جهان و به دورترین نقطه یک جنگل بکر رفتند. خبر یافتند پسرک هفت ساله ای هست که به همه چیز معرفت دارد، و هزاره هاست همان طور هفت ساله مانده. با خود گفتند: «لابد از درخت ممنوعه خورده است.»

بارقه ای از امید به دلشان افتاد. دیگر آن خبر وحشتناک را وحشتناک نمیدانستند. سنگ نوشته های مقدس را که از آغاز خلقت خبر میداد، دوباره تفسیر کردند که وقتی حوا دندانی به سیب ممنوعه زد و بعد آدم دندانی دیگر زد، لابد بقیه میوه بهشتی در دستشان بود که به عقوبت، هبوط کردند. پشت دست میگزیدند که چطور متوجه حقیقتی به این روشنی نشده بودند و میگفتند: «شاید این پسر بعدها در زمین از همین سیب خوده است.»

بعضی دیگر تأکید کردند: «با دو باری که سیب را به دندان کردند که سیب تمام نمیشود. آن هم سیب بهشتی که لابد بزرگ است. پس بقیه داشت.»

آنان که سخت گیرتر بودند گفتند: «احتمالاً تخم آن میوۀ بهشتی به زمین شده و بار داده و پسرک از همین بار خورده است.»

از ته دل امیدوار یکدیگر را بشارت میدادند: «ممکن است درخت بهشتی یا تخم آن هنوز باقی باشد.»

اکنون خداوند را شماتت میکردند که تا زنده بود، چشمهایشان را به حقایقی از این دست بسته بود. مظلومیتی در خود حس کردند. مطمئن بودند رازهای تازه ای را خواهند گشود. امیدهایشان دور از دست رس نبود. عهد بستند با هم مهربان باشند. آنان که نازک دل تر بودند به گریه افتادند.

در جنگل سبز باستانی، جماعت وار و یگانه پیش رفتند. امّا به دل منفرد بودند، هرکس بهشت و حیات جاودان را نصیبه خود میخواست. چنین، در پی پیرمرد هفت ساله و درخت بهشتی تا به جایی رفتند که نام هیچ یک از درختهایش را نمیدانستند. ساقه هایشان سبز بود و در مه غلیظ کمرنگ میزد. جلوتر که رفتند دیگر جایی را نمیدیدند. یک سفیدی مه رنگ مطلق بود و درختهای خاکستری اطراف بیشتر لمث میشدند تا گوشهایشان نجواهایی شنید که سرد بود. لرزیدند. معلوم نبود از پیرمرد هفت ساله یا از دیگری است.

با شنیدن نام «نیچه» گوش هایشان تیزتر شد. امّا چون بقیه کلام را شنیدند چنان بی تاب شدند که خواستند به فرار برگردند و در مه گم شدند.

فقط یکی ماند تا به آدمیان بگوید.

صدای حزن انگیز و نرمی بود که سرد بود و بوی کاجهای پیر میداد. میگفت: «نیچه پیامبر کفر گوی ما بود. او را جادوی کلام دادیم تا دروغ هایش را باور کنید و فرمانش دادیم تا خبر مرگ ما را بدهد. میخواستیم دوستان و دشمنان خود را بشناسیم... شناختیم... شناختیم.»

 

دوازده گل سرخ

   

 

برای شرکت در یک کنگره‌ی ادبی ، از نیویورک به شیکاگو پرواز می‌کردم.  

ناگهان مرد جوانی در راهروی هواپیما ایستاد و گفت:  

دقیقا دوازده داوطلب می‌خواهم ، که پس از فرود ، هر کدام یک گل سرخ در دست بگیرند.  

چند نفر از مسافران دست‌هاشان را بالا گرفتند.  

من هم دستم را بالا بردم ، اما انتخاب نشدم. 

با این وجود توانستم آنگروه را همراهی کنم. 

پس از فرود ، مرد جوان با دختر جوانی در فرودگاه اوهار ملاقات کرد. 

مسافران ، یکی پس از دیگری ، شاخه‌های گل سرخ‌شان را به دختر جوان تقدیم کردند. 

سرانجام پسر جوان از دختر تقاضای ازدواج کرد ... 

و او هم پذیرفت. 

یکی از ماموران پرواز به من گفت: از وقتی این جا کار میکنم 

این رویداد رمانتیک‌ترین حادثه‌ای است که در این فرودگاه رخ داده است. 

                                                                    پائلیو کوئلیو 

اقیانوس عشق

 

دوست دارم گرسنه‌یِ همیشگیِ عشق باشم. 

زیرا خوب می‌دانم آن‌هایی که مال می‌اندوزند، بیچاره‌یِ ابدی باقی می‌مانند. 

برای من، آهِ عاشقان، دل‌انگیزتر از آهنگِ چنگ است.

گُل‌ها، شباهنگام، گلبرگ‌های خود را یکی‌یکی جمع می‌کنند 

و در دامانِ عشق به خواب می‌روند. 

آن‌ها، در سپیده‌دمان، لب‌های خویش را غنچه می‌کنند 

و از رخساره‌یِ خورشید بوسه می‌چینند. 

زندگیِ گُل‌ها، حدیثِ مهجوری و وِصالِ دایم است؛ 

اشکی و لبخندی.

خدا، اقیانوسِ بی‌کرانه‌یِ عشق است.

رویای پروانه

شبی از غم دوری لاله ها

خزیدم به دامان شب ناله ها 

گرفتم ره بی کسی را به پیش

رسیدم به گلزار افغان خویش 

دو پرچین جلوتر ز ایوان درد

رسدم به ییلاق گلهای زرد 

در آن جا خبر از هیاهو نبود

نشانی ز مژگان آهو نبود 

تبسم در آن واحه خشکیده بود

عطش بر لب چشمه خوابیده بود 

هوا ضجه می زد ، زمین داغ بود

فسردن گل آواز آن باغ بود 

زمین جز گیاه خرابی نداشت

گلی رنگ سرخ شرابی نداشت 

لب هیچ گل نام مریم نبود

فریبی به جز وهم شبنم نبود 

زمین و زمان دست بیداد بود

هوا عرصه شورش باد بود 

شقایق به آن جا عبوری نداشت

زمین عطر گلهای سوری نداشت 

دلم خسته شد ، از سیاهی گرفت

سراغ از نم صبحگاهی گرفت 

دویدم به سوی زمین های ناز

پریدم به آن سوی پرچین راز 

نشستم کنار گل یاسمین

زدم بر لبش بوسه ای آتشین 

وزیدم به تالار آواز او

خزیدم به زیر پر ناز او 

ولی ناگهان او مرا تاب داد

به آغوش یک حجله خواب داد 

چکیدم به دامان رویای عشق

رسیدم به آفاق زیبای عشق 

در آن جا همه خاکها پاک بود

چه می ها که آویزه ی تاک بود 

زمین محشر حشر تصویر بود

لب لاله ها ذکر تکبیر بود 

در آن جا نشانی ز زردی نبود

اگر بود گم بود و دردی نبود 

لبی سایبان خم بوسه بود

به رخسار شبنم نم بوسه بود 

سر زلف نی دست نیزار بود

به سر شاخه ها میوه ی سار بود 

شقایق تنش تاک ادراک داشت

که آیینه اش ریشه بر خاک داشت 

یکی روی شب برگ شب بو کشید

یکی تیغ گل روی ابرو کشید 

یکی برکه ی رنگ طاووس بود

یکی رعشه ی بنگ ناقوس بود 

یکی بر سر تاک می خانه زد

یکی هم به گیسوی می شانه زد 

یکی موبد معبد ناز بود

یکی زائر صحن پرواز بود 

زمین بود و گل بود و حیرتگری

هنر بود و تصویر و صورتگری 

همه مثل آیینه بودند و پاک

همه رنگ سبزینه بودند و خاک 

گلی بر تن حیرتم چاک زد

به ادراک من نقشی از تاک زد 

در آن دم بلور سکوتم شکست

لبم با لب لاله میثاق بست 

به او گفتم ای بر لبت رازها

که خواندی مرا در خم نازها 

چه گویم من از شوق حیرت چه خوانم ترا

تو طناز و من نازبانم ترا 

چه گویم مرا جام شبنم دهی 

به پرهای من حس مریم دهی 

چه گویم که تا آفتابم کنی

شب بوسه ها ماهتابم کنی 

بیا روی احساس من یاس ریز

به پیمانه ام طعم گیلاس ریز 

بیا بوسه بر روی زردم بزن

سری هم به قشلاق دردم بزن 

                                                       نشیبا