ببین تمام شدنی نیست ...
و فاصله همان قصه است :
همان که آخرش ، شاید ، ما را به دست های هم ...
آه ...
و فصل هنوز ، همان فصل سرد پاییزی است ...
و یخبندانی که آفتاب را گم کرده است هنوز در زیر رگبار مانده است ،
و من میدانم که تا پایان آخرین شب زمستان باید فاصله را صبر کند ساقهی ترد و نازک دلتنگی من ...
چه راهی می ماند ...؟
ببین که تپشهای قلب من چگونه بر دانه های سفید برف نشسته است و
تیک تاک ساعت
هنوز ، آری ، شاید هنوز
فرصت نبض حضور تو را میشمرد ...
ببین ...
نگاه کن :
باد میآید و من سردم شده است ، از این خواب انگار تا ابد ناتمام زمستانی ...!
و اگر آه ، سوز سرد یخبندان این خون سرخ را در رگهایم منجمد کند
و چشمهای من با همین قندیل اشکها
دیگر هرگز از شکوه بلند این خواب سرد و سپید باز نشود ...
و دریغ کوک ساعت تمام شود ...!
آه ...
ببین
نگاه کن
دیگر کدام دست
ـ با رگهایی که از زیر پوستش پیداست ـ
ساعت را دوباره کوک خواهد کرد ...!؟
...
و تیک تاک تا آخر خواب ناتمام خواهد ماند ...
و فرصت نبض حضور تو
آه
ببین
نگاه کن
افسوس
چه ساده
عزیزم
تمام خواهد شد ...!
بادبادک دلم
در اوج حقیرش بود
که نخش پاره شد
و بر بام خانه ی تو افتاد ...
تو آن را برداشتی
و به رشته ی بی انتهای عشق بستی
و به آسمان فرستادی ...
از تو دور میشوم شاید ،
اما در دست تو می مانم ...
مسیحا برزگر
دلم به اندازه ی تمام سیبهای کال چیده ی باغ کودکیم گرفته است...
تو بگو ....
تو بگو چرا شب میتواند اینقدر غمگین باشد... ؟
بیا امشب را اندکی عاشقانهتر قدم بزنیم ...
آرام ، آهسته ، آرام...
حتی اگر هوا سردتر باشد...
حتی اگر باران تندتر ببارد...
حتی اگر گل آلودتر شویم...
بیا امشب را اندکی عاشقانهتر قدم بزنیم...
و یا نه ...!
بدویم...!
درست مثل روزهای کودکی...
بدویم در مسیر تمام سیبهای کال چیده ی باغچه ی کودکیمان...
درست مثل همان روزها که وقتی سیبی ، کال میافتاد ، بغض میکردیم ،
میدویدیم ،
تا مبادا شیشه ی نازک غرور آن روزها بشکند...
میدویدیم ، آنقدر که قطره اشکی در گوشه ی چشمانمان جمع میشد و تا ابد در حسرت چکیدن میماند...
آه...
تو بگو چرا شب میتواند اینقدر غمگین باشد ...؟
تو بگو ...
سیب کالی که گاز زدیم چه طعمی داشت ...!؟
آه ، عزیزم ...
من تمام مسیر سیبهای کال به تو اندیشیدم ،
به تو ...
تو که برای دستهای کودکیم هنوز همان سیب سرخی که نچیده ماند ...