بر سر گور کشیشی
در کلیسای وست مینستر نوشته شده است :
« کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم .
بزرگتر که شدم متوجه شدم
دنیا خیلی بزرگ است
من باید انگلستان را تغییر دهم .
بعد ها دنیا را هم بزرک دیدم
و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .
در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم .
اینک که در آستانه مرگ هستم
می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ،
شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!! »
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند.
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی،
صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است
و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود،
تپه بلندی بود،
آفتاب تندی بود،
عرق میریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند
که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود
که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت:
«میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد،
چون خیلی تشنه بود،
اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،
به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه،
دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود،
احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت:
میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:
باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند!
این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- کاملأ برعکس؛
در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند.
چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
بخشی از کتاب «شیطان و دوشزه پریم»، پائولو کوئیلو
خوابیده بودم ؛
در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم
و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم .
به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود.
یکی مال من و یکی مال خدا .
جلوتر می رفتم و
روزهای سپری شده ام را می دیدم .
خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ...
همه و همه را می دیدم.
اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است .
نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند .
روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .
با ناراحتی به خدا گفتم :
«روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری .
هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی
و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم .
چگونه ،
چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی
مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟»
خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد .
لبخندی زد و گفت :
« فرزندم !
من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود .
در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .
من به قول خود وفا کردم ،
هرگز تو را تنها نگذاشتم ،
هرگز تو را رها نکردم ،
حتی برای لحظه ای ،
آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ،
جای پای من است ،
وقتی که تو را به دوش کشیده بودم !!!»