دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

وداع

می روم خسته و افسرده و زار

سوی مـنزلگه ویــرانه خــویـش

بخــدا مـی بـرم از شـهر شــما

دل شوریده و دیوانه خویش

 

می برم، تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بی جا و تباه

 

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

 

ناله می لرزد، می رقصد اشک

آه، بگذار که بگریزم من

از تو، ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

 

به خدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم، صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

 

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم، خنده به لب، خونین دل

می روم، از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

                                              فروغ

؟ .................... ؟

چرا ...؟

.......

.......

زندگی چیست ...؟

.......

خدای من .....

........

برای بغض من گریه ای هست ......؟

........

........

........

بی پناهی وطن ندارد .....

دنیا خانه ی من است .....

کسی نیست .....

........

........

........

و دوباره ... آه ... سیب سرخ من ...

 

دلم به اندازه ‌ی تمام سیب‌های کال چیده‌ ی باغ کودکیم گرفته است...

تو بگو ....

تو بگو چرا شب می‌تواند اینقدر غمگین باشد... ؟

بیا امشب را اندکی عاشقانه‌تر قدم بزنیم ...

آرام ، آهسته ، آرام...

حتی اگر هوا سردتر باشد...

حتی اگر باران تندتر ببارد...

حتی اگر گل آلودتر شویم...

بیا امشب را اندکی عاشقانه‌تر قدم بزنیم...

و یا نه ...!

بدویم...!

درست مثل روزهای کودکی...

بدویم در مسیر تمام سیب‌های کال چیده ی باغچه ی کودکیمان...

درست مثل همان روزها که وقتی سیبی ، کال می‌افتاد ، بغض می‌کردیم ،

می‌دویدیم ،

تا مبادا شیشه ی نازک غرور آن روزها بشکند...

می‌دویدیم ، آنقدر که قطره اشکی در گوشه ی چشمانمان جمع می‌شد و تا ابد در حسرت چکیدن می‌ماند...

آه...

تو بگو چرا شب می‌تواند اینقدر غمگین باشد ...؟

تو بگو ...

سیب کالی که گاز زدیم چه طعمی داشت ...!؟

آه ، عزیزم ... 

من تمام مسیر سیب‌های کال به تو اندیشیدم ،

به تو ...

تو که برای دستهای کودکیم هنوز همان سیب سرخی که نچیده ماند ...

وقتی لک لک ها بیایند ...

 

گفتی: بر می گردم!

گفتم: کی؟

گفتی: وقتی لک لک ها بیایند و بوی شکوفه های نارنج از شاخه ها سرازیر شود.

گفتم: اگر نیامدی چطور؟

گفتی: مگر می شود باران نیاید؟!

گفتم: نه!

گفتی: پس به آسمان ایمان بیاور!

لک لک ها آمدند! شکوفه های نارنج بی لبخند پژمردند، باران گرفت، تگرگ بارید، برف آمد، اما تو …

نمی دانم تا کی باید شبحت را در چهارچوب در تصور کنم و با رویایت دست هایم را گرم …

هر شب کنار پنجره می نشینم تا بیایی و برایم )خط بنویسی( سرخ، آبی، سبز … کلمات را وقتی می نوشتی، هر کدام اناری می شد، توی آسمان و ابر و بادها چرخ می زد و آخر سر می افتاد توی حوض …

وقتی خط می نوشتی پرستوها ردش را می گرفتند تا در گردباد، مسیر کوچ را گم نکنند و من دلواپس دست هایت بودم تا مبادا همراه آنها برود و دیگر  بر نگردد …

 

 یادش بخیر! آن شبِ ستاره ها و آرزو، قلم و کاغذ گرفته بودی و با جوهر سرخ نوشتی؛

گفته بودی چو بیایی غــم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

گفتم: چرا؟

به قوهای وحشی دوردست اشاره کردی و گفتی: )فردا خط سوم( را می نویسم. سر از حرفهایت در نیاوردم. می دانی که من زبان پرنده ها را نیاموخته ام و هر وقت خواستم آوازی بخوانم به لکنت افتادم.

حالا هر شب دعا می کنم باران ستاره ببارد، پنجره ها شانه های

خود را بتکانند و حیاط خلوتهایمان پر از قاصدکهائی شود که راه خانه خدا را می دانند. یادت هست؛ همسفر رویائیم!؛

بچه که بودیم )قاصدک( را هوا می کردیم تا سلام ما را به خدا برساند. من هنوز بچه ام و قاصدک را هوا می دهم تا گریه هایم را تازه کند!

آری همسفر؛

من زیر بار سنگین نگاه مردم خم شده ام و زنبیلم مثل تابوت آرزوهایم خالی مانده است و حسرت را با دندانم بر لبم گره کور می زنم اما تا کی؟

مگر از لب خوانی های من، در تاریک و روشن عطرهای پاییزی و بوی پیراهنم در نسیم شب های تابستان، نامه أی برایت نفرستادم؟

چرا نامه هایم )مُهر بی مهری( خوردند و برمیگردند؟

نشانی ات که همان است!

)پشت هیچستان( را میگویم، همانجا که پری کوچکی دلش را در نی لبک می نوازد، آرام، )کاش ارتباط زمین و آسمان به این زودی قطع نمی شد(

تلفن تماسی هم که نداری! أی کاش موبایلی داشتی! …

مرا ببخش

بادها که آمدند کلمات متعفنی میان نوشته هایم خزیدند!

آخر از آن وقت که تو رفتی، دختران شمال شهر، چفیه را طور دیگری معنی می کنند و باجه های تلفن پر از قرار ملاقات شده است …

یک می گوید: )آن وقت ها مولای ما ویلا نداشت(

اما من بالای تمام آگهی های فروش ویلا، فقط نام مستضعفان را دیدم. نمی دانم اگر آقا آغوش نمی گشود، اصحاب صفه انقلاب شب ها کجا می خوابیدند؟! …

ناراحتت کردم نه؟

اما واقعیت دارد. آن وقت ها که تو نگاهت را جمع کردی و دیگر نباریدی در چهارراههای چشمک و چراغ قرمز، بادکنک عق هوا می کردند و می گفتند:

)امجاز قنطره الحقیقه(

و شب های محرم خیابانهای شهر پر می شد از چشم های حیز و گیسوان مش کرده!

چشم زینب روشن!

هنوز زنان شیعه در زنجیرند!

نمی دانم غیرت حسین چند بار شهید می شود و شمر نفس تا کی زیر باران عریانی، شکسته می رقصد.

تو را به خدا بگذار با نام گلها صدایت بزنم و عاشقانه ترین کلمات را بکار ببرم!

نمی دانم چرا سهم من از تمام پنجره ها رویایی بود که با چمدانت به سفر رفت.

و از کفشهایت چرا غروب در جا کفشی ماند؟!

حرفهای زیادی برای گفتن دارم اما به سراغ هر واژه که میروم حقیر می شود و در جوی روزمرگی آینه، تکرار خاطراتی می شود که مرا از تو می گیرد و تو را از من …

آیا چشمه أی می شناسی که عطش خواسته های مرا تاب بیاورد و قایق کاغذی شعرهایم را تا رودخانه بکشاند؟ …

من که چشمم از این چشمه ها و چشمها آبی نمی خورد!

بهتر نیست شعرهایم را گریه کنم در مهتاب؟! …

ماه حتماً خواهد دید و گزارش محرمانه أی برایت خواهد فرستاد.

لطفاً بگو )خط سوم( یعنی چه؟

نگو که برمی گردی!

من واژه )بازگشت( را از تقویم کلمات کنده ام و روی کلمه )انتظار( خط قرمزی کشیده ام.

من فقط )پنج شنبه( را باور می کنم، چون آخرین روز خداست، …

حالا دیگر چه لک لک ها بیایند و چه نیایند من به خطوط قرمز )سنگ قبرت( و سنگ قبر همه همرزمانت عادت کرده ام.

و باورم شده که

 خط سوم همین

   هو الشهید ......

پ.ن : نام نویسنده رو نمیدونم ...