دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

دل نوشته‌های یک پسر تنها

به سراغ من اگر می‌آیید! نرم و آهسته بیایید!

باد ما را با خود خواهد برد ...


در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند

لحظه ای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست

ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من
بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما با خود خواهد برد
باد ما با خود خواهد برد ...

                                 فروغ فرخزاد

نشان عشق و شیدایی

شقایق گفت با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چونان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت


 تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود


ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود


 نمی دانم چه بیماریی
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش –آندم-
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت


 بسی کوه و بیابان را


 بسی صحرای سوزان را


 به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده


که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید


شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به راه افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره ی آتش


 زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست


 خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را


 چنان می رفت و من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست اوبودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد


 دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد


 کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی،
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می دادو بر لب های او فریاد:
بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد


گل پیوسته عاشق شد ...

برای تمام دخترکان شهر خاکستری درد ...

 

نه سهمم از آن کوچه هاست و نه من از آن کوچه هایم ...

در به در گشتن ٬ از این آغوش به آن آغوش خزیدن ٬

و هیچ کجا ... آه ... هیچ کجا ٬ حتی هیچ نیافتن .....

آری ٬

سهم من و از آن من از تمام نا تمام این شهر است ...

های ٬ های ...

های ...

چه کسی می داند ... ؟

چه کسی می داند ... ؟

...

دلم گرفته است ...

و تمام روزنه ها تنها به سوی مرگ گشوده می شوند ....

به روی گور آرزو هایی که در آغوش خاک آلود این دیار

چشم های معصومشان را بستند

و از این غربت تلخ تنهایی من سفر کردند ...

کاش به روی هر چه آرزو راه رفتن را می بستند ...

...

من گم شده ام ٬ دراین سرزمین بی رویا ...

در این بیایان خشک بی آرزو ...

در این سکوت پر هراس نا امیدی ...

در این پایان ناگهان من ...

چرا تمام شدم ...؟

چرا ...؟

شاید در تمام آن آغوش ها بود که همه چیز مرا گرفتند

و شبی را تا صبح ٬

با همه دنیای روشن من سحر کردند ...

و من

در این تنهایی بی پایان

در این تاریکی مطلق ٬

حتی کور سویی نمی یابم ٬

تا شاید خود ٬ اشک هایم را ببینم

و با دست های سرد و از گور بر خاسته ام

از گونه هایم بزدایم ...  

...

چه قدر این سرما کشنده است ...

و انگار خورشید برای همیشه از آسمان من غروب کرده است ...

و زندگی در گور خفته است ...

...

چه پایانی ...؟

چه پایانی ...؟ 

چه پایانی ...؟ 

که من آن دم که در آغوش عشقی  پاک هیچ نیافتم  ٬ تمام شدم ...!

...

سرد است ٬ تیره است ٬ تلخ است ٬

تمام روزگار من ...

و این هوای مه آلود لعنتی هیچ روزنه ای برای دیدن باقی نگذاشته است ...

کاش بارانی می بارید ...

ولی از کدام ابر ... ؟!

از کدام ابر که من دوستش داشته باشم ... ؟

که رگباری دیگر بر سرم نبارد ...

نه ! 

کاش باران هم نبارد ... 

...

ای تمام پایان سفر !

مرا در بر بگیر ...

مرا در آغوش بگیر ...

از این همه آغوش تاریک که تمام روشنی ام را به یغما برده اند ٬

دلگیر و خسته ام ...

ای مرگ ! تنها آغوش تو را می خواهم ...

بیا و یک شب از لبانم کام بگیر ...

بیا و یک شب با تمام تنهایی ام بیامیز ...

بیا یک شب مرا آبستن کن از درد جان دادن ...

بیا تا صبح دم در حجله ی گور ٬

کودکی رفته ام را در آغوش بگیرم ٬

تا تمام حسرت در آغوش گریستنم را در آغوشم بگرید ...

آه ...

آرزو های سوخته ام ...

آه ...

رویای بر باد رفته ام ...

آه ...

کودکی بی پناهم ...

دخترک معصوم آبی پوش من ...

دستهایت را به من بسپار ٬

بیا شاید امشب باد ما را با خود ببرد ...

عزیزکم ...

چرا تو را به هر آغوشی سپردم ... ؟

چرا تو را بر در هر خانه ای بردم ... ؟

 چرا تو را در به در کوچه های شهر خاکستری درد کردم ... ؟

چرا تو را به دست هر غریبه ای سپردم ... ؟

چرا تو را عاشق کردم ... ؟

چرا تو را در حسرت رویای شیرینت گذاشتم ... ؟

آه ... ای محال ...

دست های کودکی هم را رها کن ... !

مرگ امشب در انتظار ماست ...

ببین ماه چه زیبا می تابد ... !

دست های سرد و کوچکش را می گیرم ...

نسیمی می وزد ...

و عاقبت

نیمه شب

باد ما را با خود

می برد ...

خدای من ...

گم کرده ام تو را ...

نمی یابمت ...

نمی یابم ...

هر چه می گردم ...

بگو ...

بگو کجایی ... ؟

در کدام لحظه ٬ کدام روز ... ؟

در کدام اشک ٬ کدام سوز ... ؟

لحظه هایم خالیست ...

روزهایم تکراری ...

آسمانم ابری ...

بگو آیا ببارم می تابی ... ؟

بگو ... 

بگوو ....

بگووو .....

 آخر کجایی ... ؟

.......

خدای من ...

مادر ...

.

...

.....

.......

.........

...........

..............

................

...................

.......................

............................

.........................

..........................

....................................

.......................

................

.................................

.....................................

............................

..............................

...................................

......................................

............................................

....................................................

...................................................................

......................................................................................

........................................................................................................

.........................................................................................................................

........................................................................................................................................

مادرم ...