ببین تمام شدنی نیست ...
و فاصله همان قصه است :
همان که آخرش ، شاید ، ما را به دست های هم ...
آه ...
و فصل هنوز ، همان فصل سرد پاییزی است ...
و یخبندانی که آفتاب را گم کرده است هنوز در زیر رگبار مانده است ،
و من میدانم که تا پایان آخرین شب زمستان باید فاصله را صبر کند ساقهی ترد و نازک دلتنگی من ...
چه راهی می ماند ...؟
ببین که تپشهای قلب من چگونه بر دانه های سفید برف نشسته است و
تیک تاک ساعت
هنوز ، آری ، شاید هنوز
فرصت نبض حضور تو را میشمرد ...
ببین ...
نگاه کن :
باد میآید و من سردم شده است ، از این خواب انگار تا ابد ناتمام زمستانی ...!
و اگر آه ، سوز سرد یخبندان این خون سرخ را در رگهایم منجمد کند
و چشمهای من با همین قندیل اشکها
دیگر هرگز از شکوه بلند این خواب سرد و سپید باز نشود ...
و دریغ کوک ساعت تمام شود ...!
آه ...
ببین
نگاه کن
دیگر کدام دست
ـ با رگهایی که از زیر پوستش پیداست ـ
ساعت را دوباره کوک خواهد کرد ...!؟
...
و تیک تاک تا آخر خواب ناتمام خواهد ماند ...
و فرصت نبض حضور تو
آه
ببین
نگاه کن
افسوس
چه ساده
عزیزم
تمام خواهد شد ...!
چه خوشگل از خودته....؟!!!
مرسی ، آره از خودمه