بهار قدم زنان به گرد دست های یخ زده ی ما می رسد
و
گرم می شویم ...
عطر شب بو به بوی باد و باران آمیخته است ...
و
دستی یکپارچه شکوفه به شاخه های خشک سیب می کشد بهار ...
مست ... مست ... مست ...
و
من
دلم از این همه زیبایی بی تو گرفته است ...
و اگر خوب نگاه کنی
جای خالی قدم های تو پیداست ...
و
تو
در کدام کوچه باغ قدم میزنی ... ؟
بگو
آیا این بهار
می آیی ... ؟
دلم گرفته است ...
و
بغض یخ زده ام
و
قندیل اشک هایم
بی حضور سبز تو
آب نمی شوند ...
و
حجم انتظار من
وسعت سبز تو را می خواهد ...
آقای من ...
دوست عزیز وبلاگ زیبایی داری
دیداری آشنا تر از گل به گلاب؟!
هرگز نمی آید
او هرگز نمی آید
چون آمدن مخصوص کسی است که رفته باشد
او همیشه در بین ما حاضر و ناظراست و این ماییم که او را نمی بینیم و نمیفهمیم و از درکش عاجزیم